دسته
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 50837
تعداد نوشته ها : 45
تعداد نظرات : 3
Rss
طراح قالب
GraphistThem271


چشمانش پر بود از نگراني و ترس،لبانش مي لرزيد، گيسوانش آشفته بود و خودش آشفته تر.
- سلام كوچولو .... مامانت كجاست ؟
نگاهش كه گره خورد در نگاهم بغضش تركيد قطره هاي درشت اشكش،زلال و و بي پروا چكيد روي گونه اش
- ماماااا..نم .. ما..مااا نم ....
صدايش مي لرزيد
- ا .. چرا گريه مي كني عزيزم ،گم شدي ؟
گريه امانش نمي داد كه چيزي بگويد هق هق،گريه مي كرد،آنطوري كه من هميشه دلم مي خواست گريه كنم،آنگونه كه انگار سالهاست گريه نكرده بود.
با بازوي كوچكش مدام چشم هايش را از خيسي اشك پاك مي كرد،در چشم هايش چيزي بود كه بغضم گرفت.
- ببين،ببين منم مامانمو گم كردم ،ولي گريه نمي كنم كه، الان باهم ميريم مامانامونو پيداشون مي كنيم، خب ؟
اين را كه گفتم، دلم گرفت،دلم عجيب گرفت،آدم ياد گم كرده هاي خودش كه مي افتد،عجيب دلش مي گيرد.
ياد دانه دانه گم كرده هاي خودم افتادم
پدر بزرگ،مادربزرگ، پدر، مادر، برادر، خواهر، عمو، كودكي هايم، همكلاسي هاي تمام سال هاي پشت ميز نشستنم، غرورم، اميدم، عشقم، زندگي ام ......
- من اونقدر گم كرده داااارم ، اونقدر زياااد، ولي گريه نمي كنم كه، ببين چشمامو ...
دروغ مي گفتم، دلم اندازه تمام وقت هايي كه دلم مي خواست گريه كنم،گريه مي خواست.
حسودي مي كردم به دخترك
- تو هم ... تو هم .. مام .. مام .. مامانتو .. گم كردي ؟
آرام تر شد
قطره هاي اشكش كوچكتر شد
احساس مشترك، نزديك ترمان كرد
دست كوچكش را آرام گرفتم توي دستانم
گرماي دستش، سردي دستانم را نوازش كرد
احساس مشترك، يك حس خوب كه بين من و او يك پل زده بود، تلخي گم كرده هامان را براي لحظه اي از ذهنمان زدود
- آره گلم، آره قشنگم، منم هم مامانمو، هم يك عالمه چيز و كس ديگه رو با هم گم كردم، ولي گريه نمي كنم كه ...
هق هق اش ايستاد، سرش را تكان داد
با دستم، اشك هاي روي گونه اش را آهسته پاك كردم
پوست صورتش آنقدر لطيف و نازك بود كه يك لحظه از ترس اينكه مبادا صورتش بخراشدف دستم را كشيدم كنار
- گريه نكن ديگه، خب ؟
- خب ...
زيبا بود
چشمانش درشت و سياه
با لباني عنابي و قلوه اي
لطيف بود , لطيف و نو , مثل تولد , مثل گلبرگ هاي گل اركيده
گيسوان آشفته و مشكي اش , بلند و مجعد ,
- اسمت چيه دختركم ؟
- سارا
- به به , چه اسم قشنگي , چه دختر نازي
او بغضش را شكسته بود و گريه اش را كرده بود
او, دستي را يافته بود براي نوازش گونه اش , و پناهي را جسته بود براي آسودنش
اميدي را پيدا كرده بود براي يافتن گم كرده اش ,
و من , نه بغضم را شكسته بودم ,
كه اگر مي شكستم , كار هردو تامان خراب ميشد
و نه دستي يافته بودم و نه اميدي و نه پناهي ...
بايد تحمل مي كردم ,
حداقل تا لحظه اي كه مادر اين دختر پيدا مي شد
و بعد باز مي خزيدم در پسكوچه اي تنگ و اشك هاي خودم را با پك هاي دود , مي فرستادم به آسمان
بايد صبر مي كردم
- خب , كجا مامانتو گم كردي ؟
با ته مانده هاي هق هقش گفت :
- هم .. هم .. همينجا ..
نگاه كردم به دور و بر
به آدم ها
به شلوغي و دود و صداهاي درهم و سياهي هاي گذران و بي تفاوت
همه چيز ترسناك بود از اين پايين
آدم ها , انگار نه انگار , مي رفتند و مي آمدند و مي خنديدند و تف بر زمين مي انداختند و به هم تنه مي زدند
بلند شدم و ايستادم
حالا , خودم هم شده بودم درست , عين آدم ها
دخترك دستم را محكم در دستش گرفته بود و من , محكم تر از او , دست او را
- نمي دوني مامانت از كدوم طرف تر رفت ؟
دوباره بغض گرفتش انگار , سرش را تكان داد كه : نه
منهم نمي دانستم
حالا همه چيزمان عين هم شده بود
نه من مي دانستم گم كرده هايم كدام سرزمين رفته اند و نه سارا
هر دو مان انگار , همين الان , از كره اي ديگر آمده بوديم روي اين سياره گرد و شلوغ
- ببين سارا , ما هردوتامون فرشته ايم , من فرشته گنده سبيلو , توهم فرشته كوچولوي خوشگل
براي اولين بار از لحظه اي آشناييمان , لبخند زد
يك لبخند كوچك و زير پوستي ,
و چقدر معصومانه و صادقانه و ساده
قدم زديم باهم
قدم زدن مشترك , هميشه برايم دوست داشتنيست
آنهم با يك نفر كه حس مشترك داري با او , كه ديگر محشر است
حتي اگر حس مشترك , گم كردن عزيز ترين چيزها باشد ,
هدفمان يكي بود ,
من , پيدا كردن گم كرده هاي او و او هم پيدا كردن گم كرده هاي خودش ,
- آدرس خونه تونو نداري ؟
لبش را ورچيد , ابروهايش را بالا انداخت
- يه نشونه اي يه چيزي ... هيچي يادت نيست ؟
- چرا , جاي خونه مون يه گربه سياهه كه من ازش مي ترسم , با يه آقاهه كه .. ام .. ام ... آدامس و شوكولات ميفروشه
خنده ام گرفت
بلند خنديدم
و بعد خنده ام را كش دادم
آدم يك احساس خوب و شاد كه بهش دست ميدهد , بايد هي كشش بدهد , هي عميقش كند
سارا با تعجب نگاهم مي كرد
- بلدي خونه مونو ؟
دستي كشيدم به سرش
- راستش نه , ولي خونه ما هم همينچيزا رو داره ... هم گربه سياه , هم آقاهه آدامس و شوكولات فروش
لبخند زد
بيشتر خودش را بمن چسبانيد
يك لحظه احساس عجيب و گرمي توي دلم شكفت
كاش اين دخترك , سارا , دختر من بود ...
كاش ميشد من با دخترم قدم بزنيم توي شهر , فارغ از دغدغه ها و شلوغي ها , همه آدم بزرگ ها را مسخره كنيم و قهقهه بزنيم
كاش ميشد من و ..
دستم را كشيد
- جونم ؟
نگاهش به ويترين يك مغازه مانده بود
- ازون شوكولاتا خيلي دوست دارم
خنديدم
- اي شيطون , ... ازينا ؟
- اوهوم ...
- منم از اينا دوست دارم , الان واسه هردومون مي خرم , خب ؟
خنديد ,
- خب , ازون قرمزاشا ...
- چشم
...
هردو , فارغ از حس مشترك تلخمان , شكلات قرمز شيرينمان را مي مكيديم و مي رفتيم به يك مقصد نامعلوم
سارا شيرين زباني مي كرد
انگار يخ هاي بي اعتمادي و فاصله را همين شكلات , آب كرده بود
- تازه بابام يك ماشين گنده خوشگل داره , همش مارو ميبره شمال , دريا , بازي مي كنيم ...
گوش مي دادم به صدايش , و جان هم
لذتي كه مي چشيدم , وصف ناشدني بود
سارا هم مثل يك شوكولات شيرين , روحم را تازه كرده بود
ساده , صادق , پر از شادي و شور و هيجان , تازه , شيرين و دوست داشتني
- خب .. خب ... كه اينطور , پس يه عالمه بازي هم بلدي ؟
- آآآآآره تازشم , عروسك بازي , قايم موشك , بعدشم امم گرگم به هوا ..
ما دوست شده بوديم
به همين سادگي
سارا يادش رفته بود , گم كرده اي دارد
و من هم يادم رفته بود , گم كرده هايم
چقدر شيرين است وقتي آدم كسي را پيدا مي كند كه با او , دردهايش ناچيز مي شود و غم هايش فراموش
نفس عميق مي كشيدم و لبخند عميق تر مي زدم و گاهي بيخودي بلند مي خنديدم و سارا هم , بلند , و مثل من بي دليل , مي خنديد
خوش بوديم با هم
قد هردومان انگار يكي شده بود
او كمي بلند تر
و من كمي كوتاهتر
و سايه هامان هم , همقد هم , پشت سرمان , قدم ميزدند و مي خنديدند
- ااا. ...مااامااانم ....... مامان .. مامان جووووووووون
دستم را رها كرد
مثل نسيم
مثل باد
دويد
تا آمدم بفهمم چي شد , سارا را ديدم در آغوش مادرش
سفت در آغوش هم , هر دو گريان و شاد , هردو انگار همه دنيا در آغوششان است
مادر , صورتش سرخ و خيس , و سارا , اشك آلود و خندان با نيم نگاهي به من
قدرت تكان خوردن نداشتم انگار
حس بد و و خوبي در درونم جوشيدن گرفته بود
او گم كرده اش را يافته بود
و شكلات درون دهان من انگار مزه قهوه تلخ , گرفته بود
نمي دانم چرا , ولي اندازه او از پيدا كردن گم كرده اش خوشحال نبودم
- ايناهاش , اين آقاهه منو پيدا كرد , تازه برام شكولات و آدامس خريد , اينم مامانشو گم كرده ها ... مگه نه ؟
صورت مادر سارا , روبروي من بود
خيس از اشك و نگراني ,
- آقا يك دنيا ممنونم ازتون , به خدا داشتم ديونه ميشدم , فقط يه لحظه دستمو ول كرد , همش تقصير خودمه , آقا من مديون شمام
- خانوم اين چه حرفيه , سارا خيلي باهوشه , خودش به اين طرف اومد , قدر دخترتونو بدونين , يه فرشته اس
سارا خنديد
- تو هم فرشته اي , يه فرشته سبيلو , خودت گفتي ...
هر سه خنديديم
خنده من تلخ
خنده سارا شيرين
- به هر حال ممنونم ازتون آقا , محبتتون رو هيچوقت فراموش مي كنم , سارا , تشكر كردي ازعمو ؟
سارا آمد جلو ,
- مي خوام بوست كنم
خم شدم
لبان عنابي غنچه اش , آرام نشست روي گونه زبرم
دلم نمي خواست بوسه اش تمام شود
سرم همينطور خم بود كه صدايش آمد
- تموم شد ديگه
و باز هر دو خنديديم
نگاهش كردم , توي چشمش پر بود از اعتماد و دوست داشتن
- نمي خواي من باهات بيام تا تو هم مامانتو پيدا كني ؟
لبخند زدم ,
- نه عزيزم , خودم تنهايي پيداش مي كنم , همين دور وبراست
- پيداش كنيا
- خب
....
سارا دست مادرش را گرفت
- خدافظ
- آقا بازم ممنونم ازتون , خدانگهدار
- خواهش مي كنم , خيلي مواظب سارا باشيد
- چشم
همينطور قدم به قدم دور شدند
سارا برايم دست تكان داد
سرش را برگردانده بود و لبخند مي زد
داد زد
- خدافظ عمو سبيلوي بي سبيل
انگار در راه رفتن مادرش بهش گفته بود كه اين آقاهه كه سبيل نداشت كه
خنديدم
.....
پيچيدم توي كوچه
كوچه اي كه بعدش پسكوچه بود
يك لحظه يادم آمد كه اي داد بيداد , آدرسشو نگرفتم كه
هراسان دويدم
- سارا .. سار ... ا
كسي نبود , دويدم
تا انتهاي جايي كه ديده بودمش
- سارااااااااا
نبود , نه او , نه مادرش , نه سايه شان
....
رسيدم به پسكوچه
بغضم ارام و ساكت شكست
حلقه هاي دود سيگار , اشك هايم را مي برد به آسمان
سارا مادرش را پيدا كرده بود
و من , گم كرده اي به تمامي گم كرده هايم افزوده بودم
گم كرده اي كه برايم , عزيزتر شده بود از تمامي شان
....
پس كوچه هاي بي خوابي من , انتهايي ندارد
بايد همينطور قدم بزنم در تماميشان
خو گرفته ام به با خاطرات خوش بودن
گم كرده هاي من , هيچ نشانه اي ندارند
حتي گربه سياه و آقاي آدامس فروش هم , نزديكشان نيست
من گم كرده هايم را توي همين كوچه پسكوچه هاي تنگ و تاريك گم كرده ام
كوچه پس كوچه هايي كه همه شان به هم راه دارند و , هيچوقت , تمام نمي شوند
كوچه پس كوچه هايي كه وقتي به بن بستش برسي ,
خودت هم مي شوي , جزو گم شده ها ....

 

دسته ها : داستانك
1390/10/17 15:55



وقتي چمدانش را به قصد رفتن بست،
نگفتم: عزيزم، اين كار را نكن.
نگفتم: برگرد
و يك بار ديگر به من فرصت بده.
وقتي پرسيد دوستش دارم يا نه،
رويم را برگرداندم.
حالا او رفته
و من
تمام چيزهايي را كه نگفتم، مي شنوم.
نگفتم: عزيزم متاسفم،
چون من هم مقّصر بودم.
نگفتم: اختلاف‌ها را كنار بگذاريم،
چون تمام آن‌چه مي‌خواهيم عشق و وفاداري و مهلت است.
گفتم: اگر راهت را انتخاب كرده‌اي،
من آن را سد نخواهم كرد.
حالا او رفته
و من
تمام چيزهايي را كه نگفتم، مي‌شنوم.
او را در آغوش نگرفتم و اشك‌هايش را پاك نكردم
نگفتم‌: اگر تو نباشي
زندگي‌ام بي‌معني خواهد بود.
فكر مي‌كردم از تمامي آن بازي‌ها خلاص خواهم شد.
اما حالا، تنها كاري كه مي‌كنم
گوش دادن به چيزهايي است كه نگفتم.
نگفتم: باراني‌ات را درآر…
قهوه درست مي‌كنم و با هم حرف مي‌زنيم.
نگفتم: جاده بيرون خانه
طولاني و خلوت و بي‌انتهاست.
گفتم: خدانگهدار، موفق باشي،
خدا به همراهت.
او رفت
و مرا تنها گذاشت
تا با تمام چيزهايي كه نگفتم، زندگي كنم.

دسته ها : داستانك
1390/10/17 15:54



همسرم با صداي بلندي گفت : تا كي ميخواي سرتو توي اون روزنامه فروكني؟ ميشه بياي و به

دختر جونت بگي غذاشو بخوره؟
 

روزنامه را به كناري انداختم و بسوي آنها رفتم.

تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده مي آمد. اشك در چشمهايش پر شده بود.

ظرفي پر از شير برنج در مقابلش قرار داشت.

آوا دختري زيبا و براي سن خود بسيار باهوش بود.
 

گلويم رو صاف كردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمي خوري؟
 

فقط بخاطر بابا عزيزم. آوا كمي نرمش نشان داد و با پشت دست اشكهايش را پاك كرد و گفت:
 

باشه بابا، مي خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو مي خوردم. ولي شما بايد.... آوا مكث كرد.
 

بابا، اگر من تمام اين شير برنج رو بخورم، هرچي خواستم بهم ميدي؟
 

دست كوچك دخترم رو كه بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول ميدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد كردم.
 

ناگهان مضطرب شدم. گفتم، آوا، عزيزم، نبايد براي خريدن كامپيوتر يا يك چيز گران قيمت اصرار كني.

بابا از اينجور پولها نداره. باشه؟
 

نه بابا. من هيچ چيز گران قيمتي نمي خوام.
 

و با حالتي دردناك تمام شيربرنج رو فرو داد.

در سكوت از دست همسرم و مادرم كه بچه رو وادار به خوردن چيزي كه دوست نداشت كرده بودن

عصباني بودم.

 وقتي غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج ميزد.
 

همه ما به او توجه كرده بوديم. آوا گفت، من مي خوام سرمو تيغ بندازم. همين يكشنبه.

تقاضاي او همين بود.
 

همسرم جيغ زد و گفت: وحشتناكه. يك دختر بچه سرشو تيغ بندازه؟ غيرممكنه. نه در خانواده ما. و مادرم با صداي گوشخراشش گفت، فرهنگ ما با اين برنامه هاي تلويزيوني داره كاملا نابود ميشه.
 

گفتم، آوا، عزيزم، چرا يك چيز ديگه نمي خواي؟ ما از ديدن سر تيغ خورده تو غمگين مي شيم.

خواهش مي كنم، عزيزم، چرا سعي نمي كني احساس ما رو بفهمي؟
 

سعي كردم از او خواهش كنم. آوا گفت، بابا، ديدي كه خوردن اون شيربرنج چقدر براي من سخت بود؟

آوا اشك مي ريخت. و شما بمن قول دادي تا هرچي مي خوام بهم بدي. حالا مي خواي بزني زير قولت؟
 

حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم: مرده و قولش.

مادر و همسرم با هم فرياد زدن كه، مگر ديوانه شدي؟

آوا، آرزوي تو برآورده ميشه.
 

آوا با سر تراشيده شده صورتي گرد و چشمهاي درشت زيبائي پيدا كرده بود .
 

صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. ديدن دختر من با موي تراشيده در ميون بقيه شاگردها تماشائي بود. آوا بسوي من برگشت و برايم دست تكان داد. من هم دستي تكان دادم و لبخند زدم.
 

در همين لحظه پسري از يك اتومبيل بيرون آمد و با صداي بلند آوا را صدا كرد و گفت، آوا، صبر كن تا من بيام.
 

چيزي كه باعث حيرت من شد ديدن سر بدون موي آن پسر بود. با خودم فكر كردم، پس موضوع اينه.
 

خانمي كه از آن اتومبيل بيرون آمده بود بدون آنكه خودش رو معرفي كنه گفت، دختر شما، آوا، واقعا

فوق العاده ست. و در ادامه گفت، پسري كه داره با دختر شما ميره پسر منه.

اون سرطان خون داره. زن مكث كرد تا صداي هق هق خودش رو خفه كنه. در تمام ماه گذشته هريش نتونست به مدرسه بياد. بر اثر عوارض جانبي شيمي درماني تمام موهاشو از دست داده.

نمي خواست به مدرسه برگرده. آخه مي ترسيد هم كلاسي هاش بدون اينكه قصدي داشته باشن  مسخره ش كنن .

آوا هفته پيش اون رو ديد و بهش قول داد كه ترتيب مسئله اذيت كردن بچه ها رو بده. اما، حتي فكرشو هم نمي كردم كه اون موهاي زيباشو فداي پسر من كنه .

 

آقا، شما و همسرتون از بنده هاي محبوب خداوند هستين كه دختري با چنين روح بزرگي دارين.

سر جام خشك شده بودم. و... شروع كردم به گريستن. فرشته كوچولوي من، تو بمن درس دادي كه فهميدم عشق واقعي يعني چي؟
 

خوشبخت ترين مردم در روي اين كره خاكي كساني نيستن كه آنجور كه مي خوان زندگي مي كنن. آنها كساني هستن كه خواسته هاي خودشون رو بخاطر كساني كه دوستشون دارن تغيير ميدن.

دسته ها : داستانك
1390/10/17 15:49

البته اين داستان واقعيه و طي سه ماه طول كشيد كه به طور خيلي و خلاصه داره باز گو ميشه.
داستان از جايي شروع ميشه كه جواد و سروين توي چت روم با هم اشنا ميشن.بعده معرفي  سن و اسم كه سروين 23 ساله بود و جواد 18 ساله.جواد به سروين ميگه جك بگم سروين ميگه بگو بعد جواد چنتا جك ميگه و سروين ميخنده.بعد جواد به سروين ميگه تو بلدي جك بگي مارو بخندوني سروين ميگه نه.جواد ميگه اونايي كه نميتونن جك بگن و كسي رو بخندونن معمولا تو خانواده شون شاد نيستن و غم گينند و شاد زندگي نميكنند .سروين ميگه نه اينطور نيست جواد ميگه اگه اينطور نيست پس چرا نميتوني منو بخندوني؟سروين دلش گرفته بود و شروع كرد به حرف زدن كه درسته تو راست ميگي من خيلي غمگينم ميدوني چرا جواد گفت چرا سروين گفت چون من تو يه تصادف مامان بابا نامزدمو از دست دادم با اينكه منم تو اين تصادف حضور داشتم ولي چيزيم نشد وعموهام هم با من و خوانوادم خوب نبودن تا حدي كه تشيع جنازه بابا مامانم نيومدن.الانم من پيش خالم اينا هستم.و  خيلي وقته سرطان خون گرفتم.جواد گفت خوب ميشي نگران نباش.سروين گفت برات مهم نيست كه سرطان دارم جواد گفت نگران نباش من مطمئنم خوب ميشي.چرا دكتر نميري؟گفت من روم نميشه به خالم اين بگم كه مريضم و انارو تو زحمت بندازم.جواد گفت كي تا حالا؟ سروين گفت خيلي وقته كه مريضم ولي به كسي نگفتم.بعد سروين كه تنها بود از جواد خوشش اومد. از حرفاي قشنگي كه ميزد و از روحيه دادنش. و ازش خواهش ميكنه كه شماره تماسشو بده جوادم  چون خيلي بچه دلسوز و فدا كاري بود دوست نداشت تو اين موقعيت تنهاش بزاره برا همين شمارشو داد.جواد پدر نداشت تو چهار سالگي پدرشو از دست داده بود براي همين بيشتر دركش ميكرد.جواد مدام اين جمله رو تكرار ميكرد كه نگران نباش تو خوب ميشي.سروين ميگفت نه ديگه كار از كار گذشته بيماري من ديگه رفتني هستم. جواد به سروين در حالي كه تو چشاش اشك جمع شده بود ميگه اصلا نگران نباش برو پيش امام رضا ببين خوب ميشي يا نه و تو اين وضعيت سروينم خيلي گريه ميكرد برا همين از حال رفته بود و جواد هم از چت روم خارج شده بود.جواد ازون شب هميشه سر نمارش براش با اشك ريختن دعا ميكرد.فرداش سروين تو بيمارستان بود بايد شمي دارمانيش ميكردن راه ديگه اي وجود نداشت .به جواد زنگ ميزنه و كمي درد دل ميكرده و جواد بهش روحيه ميداد ميگفت مطمئن باش خوب ميشي و براش مثال مياورد كه چنين كساي اين مريضي رو داشتم و خوب شدن و اونو اميدوار ميكرد.اينا ادامه داشت تا يه روز سروين به جواد ميگه بهتره از هم جدا شيم چون دوست ندارم تو ناراحت بشي جوادم  وضعيتشو ميدونست و ميدونست كه اگه بره تنها ميمونه ، دوست نداشت تنهاش بزاره هيچ وقت به حرفش گوش نميكرد و با اون بود و بهش ميگف تو خوب شدي ولم كن.سروين دختر خاله اي داشت به اسم شيده .سروين به خاطر شيمي درماني بيشتر اوقات مريض بود حال نداشت يا خوابيده بود. جواد از طريق شيده حالشو ميپرسيد.يه روز شيده به جواد ميگه كه سروين مرده و فردا ختمشه و ديگه نيست .ديگه سرويني وجود نداره.جواد ميگه كه امكان نداره سروين رفته باشه اون دنيا غيره ممكنه اصلا محاله .شديه چرا بهم دروغ اصلا ازت انتظار نداشتم.شيده ميگه نه راست ميگم و جواد كه اشكش در اومده بود ميگفت امكان نداره اگه راست ميگي ادرس قبرستونو بده ميخوام برم سر خاك ابجيم وشيده گفت اره سروين زندس اون مجبورم كرد بهت بگم مرده.بالا خره اين موضوع به خير گذشت .چند روز بعد شيده از يه موضوع خبر دار ميشه كه سروين نميدونسته و به جواد ميگه.موضوع اينه كه پدر و مادر اصليه سروين الماني هستن و پدرمادرش اونو توي هتل باباي سروين جا گذاشته بودن و باباي سروين هرچي گشت پدر مادرشو پيدا نكرد و چون بچه دار نميشدن اونو به فرزندي قبول كردن.جواد اين موضوع رو نميدونست و به سروين ميگه خوب شدي ميخواي بري دنبال مامان بابات و سريون كه تعجب كرده بود به جواد ميگه ميشه واضح تر بگي جواد فهميد كه اون نميدونسته وميخواست ادامه نده كه سروين خيلي اسرار كرد و جواد بهش گفت و سروين تا شنيد از حال روفت و از دهنش خون ميومد شيده اومده بود و ديد كه سروين اين وضعيته و دكترا جمع شدن و با هزار مكافات دوباره برگردوندنش به حالت اول.شيده كه فهميده بود من گفتم خيلي جوادو دعوا كرد جواد هم هي گريه ميكرد و معذرت خواهي ميكرد.بعد اين موضوع جواد فقط حال ابجيشو ميپرسيد تا ناراحت نباشه .اين موضوع ادامه داشت تا جايي كه مريضيه سروين شيوع پيدا ميكنه و خيلي ضعيفش ميكنه و ساعت 2 شب حالش بد ميشه و ميبرنش سي سي يو و شيده اينو به جواد ميگه و جواد لحظه لحضه از حال سروين با خبر بود تا جايي كه دكترا گفتن سروين مرگ مغزي شده و ديگه از دست ما كاري بر نمياد شيده و جواد هر دو به شدت گريه ميكردن و شيده با جواد از سروين و زجراي كه كشيده ميگفته .جواد بازم اميد داشت و ميگفت سروين بازم زنده ميشه ولي شيده ميگفت نه اون ديگه رفته و مرگه مغزي شده دكترا هم كاري ازشون بر نمياد.جواد در حالي كه اشك از چشماش سرازير ميشد گوشي رو خاموش كرد و تا صبح نشست و به درگاه خداوند گريه كرد و نماز و دعا ميخوند كه خدا ابجشو بهش بر گردونه.جواد از خدا ميخواست ما بقي عمر منو بده به سروين عمر منه بي ارزشو بده به ابجيم تا اون بتونه زنده بمونه.جواد بعده اون صبحش خيلي مريض شده بود و بردنش  بيمارستان.ولي ظهرش از بيمارستان اومد برون و صبح فراي اون روز با رفيقش به يه تكيه اي كه وسط جنگل بود رفته بودن .اون تكيه حاجت خيلي ها رو روا كرد.اون رفت به اونجا و اونجا هم همينجور گريه ميكرد و دعا ميخوند.تا اينكه بعد دو روز اومد خونه و موبايلشو روشن كرد .شيده بهش پيام داد گفت كجا بودي اين روزا.چرا موبايلتو خاموش كردي .شيده ميگفت در حالي كه دكترا اميدشونو از دست داده بودن و فكر ميكردن ديگه مرده داشتن ميبردنش سرد خونه زنده شد.دكترا همه شگفت زده شده بودن .بعد گفت جواد كجا بودي كه سروين هي خبرتو ميگيره.بعد يكمي خواهر برادر با هم درد دل كردن.جواد بابت اين موضوع كه سروين زنده شده بودخيلي خوشحال شده بود . خدا رو شكر ميكرد.سروين فقط دوباره زنده شده بود ولي هنوز مريضيش خوب نشده بود تازه دو تا پاشم بي حس شده بود و ديگه نميتونست تكونشون بده.جواد براي اينكه سروين خوب بشه سر قبره سيداي بزرگ و امام زاده ها ميرفت و نذر ميكرد كه خوب بشه .تو ون تكيه هم نذر كرده.بعد جواد تصميم گرفت به مشهد بره و از امام رضا شفاي ابجيشو بگيره.اون رفت اونجا و براي ابجيش خيلي دعا و گريه كرد.اون از مشهد اومد و به سروين گفت كه مطمئن باش امام رضا خوبت ميكنه اصلا نگران نباش.بعده يه مدت سروين با اون مريضي سختش كم كم بهبود پيدا كرد و سرحال شد و مريضيش خوب شد و از بيمارستان مرخص شد.جواد سروينو خيلي دوست داشت برا همين خيلي براش گريه ميكرد.جواد وقتي شنيد سروين خوب شد از خوشحالي داشت پرواز ميكرد.سروين ميخواست بره پيش مامان باباي واقعيش فقط بخواطر اينكه بگه چرا منو اينجا تنها گذاشتين جواد ميگفت مطمئن باش اگه اين كارو ميكردن تو الان مسلمون نبودي.عيبي نداره.ولي اون اسرار داشت بره و جواد گفت حالا كه داري ميري حداقل زبونشونو ياد بگير بعد برو.سروينم همينكارو ميكرد.موضوع ادامه داش تا جايي كه يك روز جواد كه سروينو دوست داشت يه پيامك عاشقانه برا سروين ميفرسته و سروين به جواد ميگه :بزرگترين اشتباه من تو زندگيم اين بود كه با تو اشنا شدم.جواد تا اين حرفو شنيد اشك از چشاش سرازير شد و با تمام وجودش گريه ميكرد اشك مثل چشمه از چشاش ميزد بيرون.جواد تو همين حال به شوخي به سروين ميگفت :باشه عيبي نداره يادت باشه ديگه اشتباه نكني.سروين گفت منم الان اين اشتباهمو جبران ميكن تا ديگه ازين اشتباها نكم.كمي با جواد جرو بحث كرد .جواد هم فهميد كه سروين ديگه دوستش نداره برا همين با سروين يه جوري صحبت ميكرد كه سروين احساس گناه نكنه و با خيال راحت بره پي كارش.سروينم رفت پي كارش و جواد هم مريض شد همون لحظه و هيچيي نيفهميد تا سه روز هم هيچي از گلوش پايين نميرفت.جواد بابات اين موضوع از خدا هيچي نميخواست دوست نداشت ابجيشو نفرين كنه چون هنوزم دوسش داشت.گناه جواد اين بود كه دلش برا سروين سوخته بود و دركش مي كرد.نميدونست كه اگه سروينو درك كنه يك روز بزرگترين اشتباه سروين ميشه.
جواد بعده اين موضوع بازهم دلش طاقت نمياورد كه خبر ابجيشو نگيره و بعد دو سه ماه دوباره به ابجيش زنگ ميزنه ولي ابجيش جوابشو نميده.
اين داستان به عاشقاي همسان جواد مي آموزه كه خودشونو به خاطر دخترايي كه يه چيزي كم دارن خودشونو فدا نكن چون دخترا فقط زماني پسرا  رو دوست دارن كه مرضن خوب بشن كسي رو نميشناسن .مثل داستان دختر كور و پسر عاشق كه پسره چشاشو ميده به دختره دختره ازش جدا ميشه.اينم  پايان داستان سروين و جواد.اميدوارم ازين اتفاقات تو زندگي شما پيش نياد..

CryCryCry

دسته ها : داستانك
1390/2/8 10:45
X