دسته
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 50137
تعداد نوشته ها : 45
تعداد نظرات : 3
Rss
طراح قالب
GraphistThem271


روزي يك مرد با خداوند مكالمه اي داشت: 'خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شكلي هستند؟ '، خداوند او را به سمت دو در هدايت كرد و يكي از آنها را باز كرد، مرد نگاهي به داخل انداخت، درست در وسط اتاق يك ميز گرد بزرگ وجود داشت كه روي آن يك ظرف خورش بود، كه آنقدر بوي خوبي داشت كه دهانش آب افتاد، افرادي كه دور ميز نشسته بودند بسيار لاغر مردني و مريض حال بودند، به نظر قحطي زده مي آمدند، آنها در دست خود قاشق هايي با دسته بسيار بلند داشتند كه اين دسته ها به بالاي بازوهايشان وصل شده بود و هر كدام از آنها به راحتي مي توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمايند، اما از آن جايي كه اين دسته ها از بازوهايشان بلند تر بود، نمي توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.


مرد با ديدن صحنه بدبختي و عذاب آنها غمگين شد، خداوند گفت: 'تو جهنم را ديدي، حال نوبت بهشت است'، آنها به سمت اتاق بعدي رفتند و خدا در را باز كرد، آنجا هم دقيقا مثل اتاق قبلي بود، يك ميز گرد با يك ظرف خورش روي آن و افراد دور ميز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق هاي دسته بلند را داشتند، ولي به اندازه كافي قوي و چاق بوده، مي گفتند و مي خنديدند، مرد گفت: 'خداوندا نمي فهمم؟!'، خداوند پاسخ داد: 'ساده است، فقط احتياج به يك مهارت دارد، مي بيني؟ اينها ياد گرفته اند كه به يكديگر غذا بدهند، در حالي كه آدم هاي طمع كار اتاق قبل تنها به خودشان فكر مي كنند!'

هنگامي كه موسي فوت مي كرد، به شما مي انديشيد، هنگامي كه عيسي مصلوب مي شد، به شما فكر مي كرد، هنگامي كه محمد وفات مي يافت نيز به شما مي انديشيد، گواه اين امر كلماتي است كه آنها در دم آخر بر زبان آورده اند، اين كلمات از اعماق قرون و اعصار به ما يادآوري مي كنند كه يكديگر را دوست داشته باشيد، كه به همنوع خود مهرباني نماييد، كه همسايه خود را دوست بداريد، زيرا كه هيچ كس به تنهايي وارد بهشت خدا (ملكوت الهي) نخواهد شد.

تخمين زده شده كه 93% از مردم اين متن را براي ديگران ارسال نخواهند كرد، زيرا آنها تنها به خود مي انديشند، ولي اگر شما جزء آن 7% باقي مانده مي باشيد، اين پيام را براي ديگران ارسال نماييد، من جزء آن 7% بودم، همچنين به ياد داشته باشيد كه من هميشه حاضرم تا قاشق غذاي خود را با شما سهيم شوم

دسته ها : داستانك
1390/12/2 21:1
روزي روزگاري در روستايي در هند؛ مردي به روستايي‌ها اعلام كرد كه براي خريد هر ميمون 20 دلار به آنها پول خواهد داد. روستايي‌ها هم كه ديدند اطراف‌شان پر است از ميمون؛ به جنگل رفتند و شروع به گرفتن‌شان كردند و مرد هم هزاران ميمون به قيمت 20 دلار از آنها خريد ولي با كم شدن تعداد ميمون‌ها روستايي‌ها دست از تلاش كشيدند. به همين خاطر مرد اين‌بار پيشنهاد داد براي هر ميمون به آنها 40 دلار خواهد پرداخت. با اين شرايط روستايي‌ها فعاليت خود را از سر گرفتند. پس از مدتي موجودي باز هم كمتر و كمتر شد تا روستايي‌ان دست از كار كشيدند و براي كشاورزي سراغ كشتزارهاي‌شان رفتند.

اين بار پيشنهاد به 45 دلار رسيد و...

در نتيجه تعداد ميمون‌ها آن‌قدر كم شد كه به سختي مي‌شد ميموني براي گرفتن پيدا كرد. اين‌بار نيز مرد تاجر ادعا كرد كه براي خريد هر ميمون60 دلار خواهد داد ولي چون براي كاري بايد به شهر مي‌رفت كارها را به شاگردش محول كرد تا از طرف او ميمون‌ها را بخرد.

در غياب تاجر، شاگرد به روستايي‌ها گفت: «اين همه ميمون در قفس را ببينيد! من آنها را به 50 دلار به شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت مرد آنها را به60 دلار به او بفروشيد.» روستايي‌ها كه [احتمالا مثل شما] وسوسه شده بودند پول‌هاي‌شان را روي هم گذاشتند و تمام ميمون‌ها را خريدند... البته از آن به بعد ديگر كسي مرد تاجر و شاگردش را نديد و تنها روستايي‌ها ماندند و يك دنيا ميمون.
 
دسته ها : داستانك
1390/11/15 21:26
فاصله دختر تا پير مرد يك نفر بود ؛ روي نيمكتي چوبي ؛ روبه روي يك آب نماي سنگي .
پيرمرد از دختر پرسيد :
- غمگيني؟
- نه .
- مطمئني ؟
- نه .
- چرا گريه مي كني ؟
- دوستام منو دوست ندارن .
- چرا ؟
- جون قشنگ نيستم .
- قبلا اينو به تو گفتن ؟
- نه .
- ولي تو قشنگ ترين دختري هستي كه من تا حالا ديدم .
- راست مي گي ؟
- از ته قلبم آره
دخترك بلند شد پيرمرد را بوسيد و به طرف دوستاش دويد ؛ شاد شاد.
چند دقيقه بعد پير مرد اشك هاش را پاك كرد ؛ كيفش را باز كرد ؛ عصاي سفيدش را بيرون آورد و رفت !!!
 
 
دسته ها : داستانك
1390/11/15 21:25
پسر به سفر دوري رفته بود و ماه ها بود كه از او خبري نداشتند ...

مادرش دعا مي كرد كه او سالم به خانه باز گردد. هر روز به تعداد اعضاي خانواده اش نان مي پخت و هميشه يك نان اضافه هم مي پخت و پشت پنجره مي گذاشت تا رهگذري گرسنه كه از آن جا مي گذشت نان را بر دارد . هر روز مردي گو‍ژ پشت از آن جا مي گذشت و نان را بر مي داشت و به جاي آن كه از او تشكر كند مي گفت:

هر كار پليدي كه بكنيد با شما مي ماند و هر كار نيكي كه انجام دهيد به شما باز مي گردد !!!

اين ماجرا هر روز ادامه داشت تا اين كه زن از گفته هاي مرد گوژ پشت ناراحت و رنجيده شد و به خود گفت : او نه تنها تشكر نمي كند بلكه هر روز اين جمله ها را به زبان مي آورد . نمي د انم منظورش چيست؟

يك روز كه زن از گفته هاي مرد گو‍ژ پشت كاملا به تنگ آمده بود تصميم گرفت از شر او خلاص شود بنابر اين نان او را زهر آلود كرد و آن را با دست هاي لرزان پشت پنجره گذاشت، اما ناگهان به خود گفت : اين چه كاري است كه مي كنم ؟ .....

بلافاصله نان را برداشت و دور انداخت و نان ديگري براي مرد گوژ پشت پخت .

مرد مثل هر روز آمد و نان را برداشت و حرف هاي معمول خود را تكرار كرد و به راه خود رفت.

آن شب در خانه پير زن به صدا در آمد . وقتي كه زن در را باز كرد، فرزندش را ديد كه نحيف و خميده با لباس هايي پاره پشت در ايستاده بود او گرسنه، تشنه و خسته بود، در حالي كه به مادرش نگاه مي كرد، گفت:

مادر اگر اين معجزه نشده بود نمي توانستم خودم را به شما برسانم. در چند فرسنگي اين جا چنان گرسنه و ضعيف شده بودم كه داشتم از هوش مي رفتم . ناگهان رهگذري گو‍ژ پشت را ديدم كه به سراغم آمد. او لقمه اي غذا خواستم و او يك نان به من داد و گفت : اين تنها چيزي است كه من هر روز مي خورم امروز آن را به تو مي دهم زيرا كه تو بيش از من به آن احتياج داري .

وقتي كه مادر اين ماجرا را شنيد رنگ از چهره اش پريد. به ياد آورد كه ابتدا نان زهر آلودي براي مرد گوژ پشت پخته بود و اگربه نداي وجدانش گوش نكرده بود و نان ديگري براي او نپخته بود، فرزندش نان زهر آلود را مي خورد .

به اين ترتيب بود كه آن زن معناي سخنان روزانه مرد گوژ پشت را دريافت:

هر كار پليدي كه انجام مي دهيم با ما مي ماند و نيكي هايي كه انجام مي دهيم به خود ما باز مي گردد.
 
دسته ها : داستانك
1390/11/15 21:24
استادى از شاگردانش پرسيد: چرا ما وقتى عصبانى هستيم داد مي‌زنيم؟ چرا مردم هنگامى كه خشمگين هستند صدايشان را بلند مي‌كنند و سر هم داد مي‌كشند؟

شاگردان فكرى كردند و يكى از آنها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسرديمان را از دست مي‌دهيم.

استاد پرسيد: اين كه آرامشمان را از دست مي‌دهيم درست است امّا چرا با وجودى كه طرف مقابل كنارمان قرار دارد داد مي‌زنيم؟ آيا نمي‌توان با صداى ملايم صحبت كرد؟ چرا هنگامى كه خشمگين هستيم داد مي‌زنيم؟

شاگردان هر كدام جواب‌هايى دادند اما پاسخ‌هاى هيچكدام استاد را راضى نكرد.

سرانجام او چنين توضيح داد: هنگامى كه دو نفر از دست يكديگر عصبانى هستند، قلب‌هايشان از يكديگر فاصله مي‌گيرد.

آنها براى اين كه فاصله را جبران كنند مجبورند كه داد بزنند. هر چه ميزان عصبانيت و خشم بيشتر باشد، اين فاصله بيشتر است و آنها بايد صدايشان را بلندتر كنند.
 
دسته ها : داستانك
1390/11/15 21:23
دو روز مانده به پايان جهان، تازه فهميده كه هيچ زندگي نكرده است، تقويمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقي مانده بود، پريشان شد. آشفته و عصباني نزد فرشته مرگ رفت تا روزهاي بيش‌تري از خدا بگيرد.

داد زد و بد و بيراه گفت!(فرشته سكوت كرد)

آسمان و زمين را به هم ريخت!(فرشته سكوت كرد)

جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت!(فرشته سكوت كرد)

به پرو پاي فرشته پيچيد!(فرشته سكوت كرد)

كفر گفت و سجاده دور انداخت!(باز هم فرشته سكوت كرد)

دلش گرفت و گريست به سجاده افتاد!

اين بار فرشته سكوتش را شكست و گفت: بدان كه يك روز ديگر را هم از دست دادي! تنها يك روز ديگر باقي است. بيا و لااقل اين يك روز را زندگي كن!

لابلاي هق هقش گفت: اما با يك روز... با يك روز چه كاري مي‌توان كرد...؟

فرشته گفت: آن كس كه لذت يك روز زيستن را تجربه كند، گويي كه هزار سال زيسته است و آن كه امروزش را درنيابد، هزار سال هم به كارش نمي‌آيد و آنگاه سهم يك روز زندگي را در دستانش ريخت و گفت: حالا برو و زندگي كن!

او مات و مبهوت به زندگي نگاه كرد كه در گودي دستانش مي‌درخشيد. اما مي‌ترسيد حركت كند! مي‌ترسيد راه برود! نكند قطره‌اي از زندگي از لاي انگشتانش بريزد. قدري ايستاد، بعد با خود گفت: وقتي فردايي ندارم، نگاه داشتن اين زندگي جه فايده اي دارد؟ بگذار اين يك مشت زندگي را خرج كنم.

آن وقت شروع به دويدن كرد. زندگي را به سرو رويش پاشيد، زندگي را نوشيد و بوييد و چنان به وجد آمد كه ديد مي‌تواند تا ته دنيا بدود، مي‌تواند پا روي خورشيد بگذارد و مي‌تواند...

او در آن روز آسمان خراشي بنا نكرد، زميني را مالك نشد، مقامي ‌را به دست نياورد، اما... اما در همان يك روز روي چمن‌ها خوابيد، كفش دوزكي را تماشا كرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آن‌هايي كه نمي‌شناختنش سلام كرد و براي آن‌ها كه دوستش نداشتند از ته دل دعا كرد.

او همان يك روز آشتي كرد و خنديد و سبك شد و لذت برد و سرشار شد و بخشيد، عاشق شد و عبور كرد و تمام شد!

او همان يك روز زندگي كرد، اما فرشته‌ها در تقويم خدا نوشتند: او درگذشت، كسي كه هزار سال زيسته بود.
 
دسته ها : داستانك
1390/11/15 21:21

اميري به شاهزاده خانمي گفت: من عاشق توام.

شاهزاده گفت: زيباتر از من خواهرم است كه در پشت سر تو ايستاده است.

امير برگشت و ديد هيچكس نيست .

شاهزاده گفت: تو عاشق نيستي ؛ عاشق به غير نظر نمي كند.
 
دسته ها : داستانك
1390/11/15 21:20
مردي با اسلحه وارد يك بانك شد و تقاضاي پول كرد.

وقتي پولهارا دريافت كرد رو به يكي از مشتريان بانك كرد و پرسيد : آيا شما ديديد كه من از اين بانك دزدي كنم؟
مرد پاسخ داد : بله قربان من ديدم.

سپس دزد اسلحه را به سمت شقيقه مرد گرفت و او را در جا كشت.

او مجددا رو به زوجي كرد كه نزديك او ايستاده بودند و از آنها پرسيد: آيا شما ديديد كه من از اين بانك دزدي كنم؟

مرد پاسخ داد : نه قربان ، من نديدم ؛ اما همسرم ديد!
دسته ها : داستانك
1390/11/15 21:9
در روزگاري كهن پيرمردي روستا زاده اي بود كه يك پسر و يك اسب داشت .

روزي اسب پيرمرد فرار كرد و همه همسايگان براي دلداري به خانه اش آمدند و گفتند : 
عجب شانس بدي آوردي كه اسب فرار كرد !

روستا زاده پير در جواب گفت : 
از كجا مي دانيد كه اين از خوش شانسي من بوده يا بد شانسي ام ؟ 
و همسايه ها با تعجب گفتند ؟ خب معلومه كه اين از بد شانسي است ! 
هنوز يك هفته از اين ماجرا نگذشته بود كه اسب پيرمرد به همراه بيست اسب وحشي به خانه برگشت . 
اين بار همسايه ها براي تبريك نزد پيرمرد آمدند : عجب اقبال بلندي داشتي كه اسبت همراه بيست اسب 
ديگر به خانه برگشت .

پيرمرد بار ديگر گفت : از كجا ميدانيد كه از خوش شانسي من بوده يا از بدشانسي ام ؟ 
فرداي آنروز پسر پيرمرد حين سواري در ميان اسبهاي وحشي زمين خورد و پايش شكست. 
همسايه ها بار ديگر آمدند : 
عجب شانس بدي . 
كشاورز پير گفت : از كجا ميدانيد كه از خوش شانسي من بوده يا از بدشانسي ام ؟
چند تا از همسايه ها با عصبانيت گفتند : خوب معلومه كه از بد شانسي تو بوده پيرمرد كودن! 
چند روز بعد نيروهاي دولتي براي سربازگيري از راه رسيدن و تمام جوانان سالم را براي جنگ در

سرزمين دور دستي با خود بردند . پسر كشاورزپير بخاطر پاي شكسته اش از اعزام معاف شد . 
همسايه ها براي تبريك به خانه پيرمرد آمدند : 
عجب شانسي آوردي كه پسرت معاف شد و كشاورز پير گفت : (( از كجا ميدانيد كه ....؟((
نتيجه :
هميشه زمان ثابت مي كند كه بسياري از رويدادها را كه بدبياري و مسائل لاينحل زندگي خود مي پنداشته صلاح و خيرمان بوده و آ ن مسائل ، نعمات و فرصتهاي بوده كه زندگي به ما اهدا كرده است .  عسي ان تكرهو شيئا و هو خير لكم و عسي ان تحبو شيئا وهو شرلكم والله يعلم وانتم لا تعلمون.... 
چه بسا چيزي را شما دوست نداريد و درحقيقت خيرشما در ان بوده وچه بسا چيزي را دوست داريد
و در واقع براي شما شر است خداوند داناست و شما نميدانيد
 
دسته ها : داستانك
1390/11/15 21:8

 در ميان بني اسرائيل عابدي بود. وي را گفتند:« فلان جا درختي است و قومي آن را مي پرستند» عابد خشمگين شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را بركند. ابليس به صورت پيري ظاهرالصلاح، بر مسير او مجسم شد، و گفت:« اي عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!» عابد گفت:« نه، بريدن درخت اولويت دارد» مشاجره بالا گرفت و درگير شدند.

عابد بر ابليس غالب آمد و وي را بر زمين كوفت و بر سينه اش نشست. ابليس در اين ميان گفت: «دست بدار تا سخني بگويم، تو كه پيامبر نيستي و خدا بر اين كار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دينار زير بالش تو نهم؛ با يكي معاش كن و ديگري را انفاق نما و اين بهتر و صوابتر از كندن آن درخت است»؛ عابد با خود گفت :« راست مي گويد، يكي از آن به صدقه دهم و آن ديگر هم به معاش صرف كنم» و برگشت.

بامداد ديگر روز، دو دينار ديد و بر گرفت. روز دوم دو دينار ديد و برگرفت. روز سوم هيچ نبود. خشمگين شد و تبر برگرفت. باز در همان نقطه، ابليس پيش آمد و گفت: «كجا؟» عابد گفت:«تا آن درخت بركنم»؛ گفت«دروغ است، به خدا هرگز نتواني كند» در جنگ آمدند. ابليس عابد را بيفكند چون گنجشكي در دست! عابد گفت: « دست بدار تا برگردم. اما بگو چرا بار اول بر تو پيروز آمدم و اينك، در چنگ تو حقير شدم؟»

ابليس گفت:« آن وقت تو براي خدا خشمگين بودي و خدا مرا مسخر تو كرد، كه هركس كار براي خدا كند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولي اين بار براي دنيا و دينار خشمگين شدي، پس مغلوب من گشتي»
دسته ها : داستانك
1390/11/15 21:7
X