دسته
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 52034
تعداد نوشته ها : 45
تعداد نظرات : 3
Rss
طراح قالب
GraphistThem271



همسرم با صداي بلندي گفت : تا كي ميخواي سرتو توي اون روزنامه فروكني؟ ميشه بياي و به

دختر جونت بگي غذاشو بخوره؟
 

روزنامه را به كناري انداختم و بسوي آنها رفتم.

تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده مي آمد. اشك در چشمهايش پر شده بود.

ظرفي پر از شير برنج در مقابلش قرار داشت.

آوا دختري زيبا و براي سن خود بسيار باهوش بود.
 

گلويم رو صاف كردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمي خوري؟
 

فقط بخاطر بابا عزيزم. آوا كمي نرمش نشان داد و با پشت دست اشكهايش را پاك كرد و گفت:
 

باشه بابا، مي خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو مي خوردم. ولي شما بايد.... آوا مكث كرد.
 

بابا، اگر من تمام اين شير برنج رو بخورم، هرچي خواستم بهم ميدي؟
 

دست كوچك دخترم رو كه بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول ميدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد كردم.
 

ناگهان مضطرب شدم. گفتم، آوا، عزيزم، نبايد براي خريدن كامپيوتر يا يك چيز گران قيمت اصرار كني.

بابا از اينجور پولها نداره. باشه؟
 

نه بابا. من هيچ چيز گران قيمتي نمي خوام.
 

و با حالتي دردناك تمام شيربرنج رو فرو داد.

در سكوت از دست همسرم و مادرم كه بچه رو وادار به خوردن چيزي كه دوست نداشت كرده بودن

عصباني بودم.

 وقتي غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج ميزد.
 

همه ما به او توجه كرده بوديم. آوا گفت، من مي خوام سرمو تيغ بندازم. همين يكشنبه.

تقاضاي او همين بود.
 

همسرم جيغ زد و گفت: وحشتناكه. يك دختر بچه سرشو تيغ بندازه؟ غيرممكنه. نه در خانواده ما. و مادرم با صداي گوشخراشش گفت، فرهنگ ما با اين برنامه هاي تلويزيوني داره كاملا نابود ميشه.
 

گفتم، آوا، عزيزم، چرا يك چيز ديگه نمي خواي؟ ما از ديدن سر تيغ خورده تو غمگين مي شيم.

خواهش مي كنم، عزيزم، چرا سعي نمي كني احساس ما رو بفهمي؟
 

سعي كردم از او خواهش كنم. آوا گفت، بابا، ديدي كه خوردن اون شيربرنج چقدر براي من سخت بود؟

آوا اشك مي ريخت. و شما بمن قول دادي تا هرچي مي خوام بهم بدي. حالا مي خواي بزني زير قولت؟
 

حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم: مرده و قولش.

مادر و همسرم با هم فرياد زدن كه، مگر ديوانه شدي؟

آوا، آرزوي تو برآورده ميشه.
 

آوا با سر تراشيده شده صورتي گرد و چشمهاي درشت زيبائي پيدا كرده بود .
 

صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. ديدن دختر من با موي تراشيده در ميون بقيه شاگردها تماشائي بود. آوا بسوي من برگشت و برايم دست تكان داد. من هم دستي تكان دادم و لبخند زدم.
 

در همين لحظه پسري از يك اتومبيل بيرون آمد و با صداي بلند آوا را صدا كرد و گفت، آوا، صبر كن تا من بيام.
 

چيزي كه باعث حيرت من شد ديدن سر بدون موي آن پسر بود. با خودم فكر كردم، پس موضوع اينه.
 

خانمي كه از آن اتومبيل بيرون آمده بود بدون آنكه خودش رو معرفي كنه گفت، دختر شما، آوا، واقعا

فوق العاده ست. و در ادامه گفت، پسري كه داره با دختر شما ميره پسر منه.

اون سرطان خون داره. زن مكث كرد تا صداي هق هق خودش رو خفه كنه. در تمام ماه گذشته هريش نتونست به مدرسه بياد. بر اثر عوارض جانبي شيمي درماني تمام موهاشو از دست داده.

نمي خواست به مدرسه برگرده. آخه مي ترسيد هم كلاسي هاش بدون اينكه قصدي داشته باشن  مسخره ش كنن .

آوا هفته پيش اون رو ديد و بهش قول داد كه ترتيب مسئله اذيت كردن بچه ها رو بده. اما، حتي فكرشو هم نمي كردم كه اون موهاي زيباشو فداي پسر من كنه .

 

آقا، شما و همسرتون از بنده هاي محبوب خداوند هستين كه دختري با چنين روح بزرگي دارين.

سر جام خشك شده بودم. و... شروع كردم به گريستن. فرشته كوچولوي من، تو بمن درس دادي كه فهميدم عشق واقعي يعني چي؟
 

خوشبخت ترين مردم در روي اين كره خاكي كساني نيستن كه آنجور كه مي خوان زندگي مي كنن. آنها كساني هستن كه خواسته هاي خودشون رو بخاطر كساني كه دوستشون دارن تغيير ميدن.


دسته ها : داستانك
1390/10/17 15:49
X