دسته
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 50125
تعداد نوشته ها : 45
تعداد نظرات : 3
Rss
طراح قالب
GraphistThem271

 در ميان بني اسرائيل عابدي بود. وي را گفتند:« فلان جا درختي است و قومي آن را مي پرستند» عابد خشمگين شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را بركند. ابليس به صورت پيري ظاهرالصلاح، بر مسير او مجسم شد، و گفت:« اي عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!» عابد گفت:« نه، بريدن درخت اولويت دارد» مشاجره بالا گرفت و درگير شدند.

عابد بر ابليس غالب آمد و وي را بر زمين كوفت و بر سينه اش نشست. ابليس در اين ميان گفت: «دست بدار تا سخني بگويم، تو كه پيامبر نيستي و خدا بر اين كار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دينار زير بالش تو نهم؛ با يكي معاش كن و ديگري را انفاق نما و اين بهتر و صوابتر از كندن آن درخت است»؛ عابد با خود گفت :« راست مي گويد، يكي از آن به صدقه دهم و آن ديگر هم به معاش صرف كنم» و برگشت.

بامداد ديگر روز، دو دينار ديد و بر گرفت. روز دوم دو دينار ديد و برگرفت. روز سوم هيچ نبود. خشمگين شد و تبر برگرفت. باز در همان نقطه، ابليس پيش آمد و گفت: «كجا؟» عابد گفت:«تا آن درخت بركنم»؛ گفت«دروغ است، به خدا هرگز نتواني كند» در جنگ آمدند. ابليس عابد را بيفكند چون گنجشكي در دست! عابد گفت: « دست بدار تا برگردم. اما بگو چرا بار اول بر تو پيروز آمدم و اينك، در چنگ تو حقير شدم؟»

ابليس گفت:« آن وقت تو براي خدا خشمگين بودي و خدا مرا مسخر تو كرد، كه هركس كار براي خدا كند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولي اين بار براي دنيا و دينار خشمگين شدي، پس مغلوب من گشتي»
دسته ها : داستانك
1390/11/15 21:7

 عده اي از جامعه شناسان برتر دنيا در دانمارك جمع شده بودند تا پيرامون موضوع مهمي به بحث و تبادل نظر بپردازند. موضوع اين بود: «ارزش واقعي انسان به چيست».

براي سنجش ارزش خيلي از موجودات، معيار خاصي داريم. مثلا معيار ارزش طلا به وزن و عيار آن است. معيار ارزش بنزين به مقدار و كيفيت آن است. معيار ارزش پول پشتوانه ي آن است. اما معيار ارزش انسانها در چيست؟

هر كدام از جامعه شناسان صحبتهايي داشتند و معيارهاي خاصي را ارائه دادند. بعد وقتي نوبت به بنده رسيد گفتم : اگر مي خواهيد بدانيد يك انسان چقدر ارزش دارد ببينيد به چه چيزي علاقه دارد و به چه چيزي عشق مي ورزد. كسي كه عشقش يك آپارتمان دو طبقه است در واقع ارزشش به مقدار همان آپارتمان است. كسي كه عشقش ماشينش است ارزشش به همان ميزان است. اما كسي كه عشقش خداي متعال است ارزشش به اندازه ي خداست.

علامه فرمودند: من اين مطلب را گفتم و پايين آمدم. وقتي جامعه شناسان صحبتهاي مرا شنيدند براي چند دقيقه روي پاي خود ايستادند و كف زدند. 
وقتي تشويق آنها تمام شد من دوباره بلند شدم و گفتم: عزيزان! اين كلام از من نبود. بلكه از شخصي به نام علي (عليه السلام) است. آن حضرت در نهج البلاغه مي فرمايند: «قِيمَةُ كُلِّ امْرِئٍ مَا يُحْسِنُهُ» «ارزش هر انساني به اندازه ي چيزي است كه دوست مي دارد».
وقتي اين كلام را گفتم دوباره به نشانه ي احترام به وجود مقدس اميرالمؤمنين علي (عليه السلام) از جا بلند شدند و چند بار نام آن حضرت را بر زبان جاري كردند . . .

حضرت علامه در ادامه مي گفتند: عشق حلال به اين است كه انسان (مثلا) عاشق 50 ميليون تومان پول باشد. حال اگر به انسان بگويند: «آي!!! پنجاه ميليوني!!!» . چقدر بدش ميآيد؟ در واقع مي فهمد كه اين حرف توهين در حق اوست. حالا كه تكليف عشق حلال اما دنيوي معلوم شد ببينيد اگر كسي عشق به گناه و معصيت داشته باشد چقدر پست و بي ارزش است!

اينجاست كه ارزش و مفهوم «ثار الله» معلوم ميشود. ثار الله اضافه ي تشريفي است . خوني كه در واقع آنقدر شرافت و ارزش پيدا كرده كه فقط با معيارهاي الهي قابل ارزش گذاري است و ارزش آن به اندازه ي خداي متعال است.
مطالب فوق نقل به مضمون از علامه محمد تقي جعفري (رحمه الله عليه) مي باشد.
سعيد موسوي
 
دسته ها : داستانك
1390/11/15 20:47

چشماشو بست و مثل هر شب  انگشتاشو كشيد روي دكمه  هاي پيانو .
صداي موسيقي فضاي كوچيك كافي شاپ رو پر كرد .
روحش با صداي آروم و دلنواز موسيقي , موسيقي كه خودش خلق مي كرد اوج مي گرفت .
مثه يه آدم عاشق , يه ديوونه , همه وجودش توي نت هاي موسيقي خلاصه مي شد .
هيچ كس اونو نمي ديد .
همه , همه  آدمايي كه مي اومدن و مي  رفتن
همه آدمايي كه جفت جفت دور ميز ميشستن و با هم راز و نياز مي كردن فقط براشون شنيدن يه موسيقي مهم بود .
از سكوت خوششون نميومد .
اونم مي زد .
غمناك مي زد , شاد مي زد , واسه دلش مي زد ,  واسه دلشون مي زد .
چشمش بسته بود و مي زد .
صداي موسيقي براش مثه يه دريا بود .
بدون انتها , وسيع و آروم .
يه لحظه چشاشو باز كرد و در اولين لحظه نگاهش با نگاه يه دختر تلاقي كرد .
يه دختر با يه مانتوي سفيد كه درست روبروش كنار ميز نشسته بود .
تنها نبود ... با يه پسربا موهاي بلند و قد كشيده.
چشماي دختر عجيب تكونش داد ... يه لحظه نت موسيقي از دستش پريد و يادش رفت چي داره مي زنه .
چشماشو از نگاه دختر دزديد و كشيد روي دكمه هاي پيانو .
احساس كرد همه چيش به هم ريخته .
دختر داشت مي خنديد و با پسري كه روبروش نشسته بود حرف مي زد .
سعي كرد به خودش مسلط باشه .
يه ملودي شاد رو انتخاب كرد و شروع كرد به زدن .
نمي تونست چشاشو ببنده .
هر چند لحظه به صورت و چشاي دختر نگاه مي كرد .
سعي كرد قشنگ ترين اجراشو داشته باشه ... فقط براي اون .
دختر غرق صحبت بود و مدام مي خنديد .
و اون داشت قشنگ ترين آهنگي رو كه ياد داشت براي اون مي زد .
يه لحظه چشاشو بست و سعي كرد دوباره خودش باشه ولي نتونست .
چشاشو كه باز كرد دختر نبود .
يه لحظه مكث كرد و از جاش بلند شد و دور و برو نگاه كرد .
ولي اثري از دختر نبود .
نشست , غمگين ترين آهنگي رو كه ياد داشت كشيد روي دكمه هاي پيانو .
چشماشو بست و سعي كرد همه چيزو فراموش كنه .
....
شب بعد همون  ساعت
وقتي كه داشت جاي خالي  دختر رو نگاه مي كرد دوباره اونو ديد .
با همون مانتوي سفيد
با همون پسر .
هردوشون نشستن پشت همون ميز و مثل شب قبل با هم گفتن و خنديدن .
و اون براي دختر قشنگ ترين آهنگشو ,
مثل شب قبل با تموم وجود زد .
احساس مي كرد چقدر موسيقي با وجود اون دختر براش لذت بخشه .
چقدر آرامش بخشه .
اون هيچ چي نمي خواست .. فقط دوس داشت براي گوشاي اون دختر انگشتاي كشيده شو روي پيانو بكشه .
ديگه نمي تونست چشماشو  ببنده .
به دختر نگاه مي  كرد و با تموم احساسش  فضاي كافي شاپ رو با صداي  موسيقي پر مي كرد .
شب هاي متوالي همين طور گذشت .
هر روز سعي مي كرد يه ملودي تازه ياد بگيره و شب اونو براي اون بزنه .
ولي دختر هيچ وقت حتي بهش نگاه هم نمي كرد .
ولي اين براش مهم نبود .
از شادي دختر لذت مي برد  .
و بدترين شباش  شباي نيومدن اون بود .
اصلا شوقي براي زدن نداشت و فقط بدون انگيزه انگشتاشو روي دكمه ها فشار مي داد و توي خودش فرو مي رفت .
سه شب بود كه اون نيومده بود .
سه شب تلخ و سرد .
و شب چهارم كه دختر با همون پسراومد ... احساس كرد دوباره زنده شده .
دوباره نت هاي موسيقي از دلش به نوك انگشتاش پر مي كشيد و صداي موسيقي با قطره هاي اشكش مخلوط مي شد .
اونشب دختر غمگين بود .
پسربا صداي بلند حرف مي زد و دختر آروم اشك مي ريخت .
سعي كرد يه موسيقي آروم بزنه ... دل توي دلش نبود.
دوست داشت از جاش بلند شه و با انگشتاش اشكاي دخترو از صورتش پاك كنه .
ولي تموم اين نيازشو توي موسيقي كه مي زد خلاصه مي كرد .
نمي تونست گريه دختر رو ببينه .
چشماشو بست و غمگين ترين آهنگشو
به خاطر اشك هاي دختر  نواخت .
...
همه چيشو از دست داده بود .
زندگيش و فكرش و ذكرش تو چشماي دختري كه  نمي شناخت خلاصه شده بود  .
يه جور بغض بسته سخت
يه نوع احساسي كه نمي شناخت
يه حس زير پوستي داغ
تنشو مي سوزوند .
قرار نبود كه عاشق بشه  ...
عاشق كسي كه نمي شناخت .
ولي شده بود ... بدجورم شده بود .
احساس گناه مي كرد .
ولي چاره اي هم نداشت ... هر شب مثل شب قبل مثل شب اول ... فقط براي اون مي زد .
...
يك ماه ازش بي خبر بود .
يك ماه كه براش يك سال گذشت .
هيچ چي بدون اون براش معني نداشت .
چشماش روي همون ميز و صندلي هميشه خالي دنبال نگاه دختر مي گشت .
و صداي موسيقي بدون اون براش عذاب آور بود .
ضعيف شده بود ... با پوست  صورت كشيده و چشماي گود افتاده ...
آرزوش فقط يه بار ديگه
ديدن اون دختر بود .
يه بار نه ... براي هميشه .
اون شب ... بعد از يه ماه ... وقتي كه داشت بازم با چشماي بسته و نمناكش با انگشتاش به پيانو جون مي داد دختربا همون پسراز در اومد تو .
نتونست ازجاش بلند نشه .
بلند شد و لبخندي از عمق دلش نشست روي لباش .
بغضش داشت مي شكست و تموم سعيشو مي كرد كه خودشو نگه داره .
دلش مي خواست داد بزنه ... تو كجايي آخه .
دوباره نشست و سعي كرد توي سلولاي به ريخته مغزش نت هاي شاد و پر انرژي رو جمع كنه و فقط براي ورود اون
و براي خود اون بزنه .
و شروع كرد .
دختر و پسرهمون جاي هميشگي نشستن .
و دختر مثل هميشه حتي يه نگاه خشك و خالي هم بهش نكرد .
نگاهش از روي صورت دختر لغزيد روي انگشتاي اون و درخشش يك حلقه زرد چشمشو  زد .
يه لحظه انگشتاش بي حركت موند و دلش از توي سينه اش لغزيد پايين .
چند لحظه سكوت توجه همه رو به اون جلب كرد و خودشو زير نگاه سنگين آدماي دور و برش حس كرد .
سعي كرد دوباره تمركز كنه و دوباره انگشتاشو به حركت انداخت .
سرشو كه آورد بالا نگاهش با نگاه دختر تلاقي كرد .
- ببخشيد اگه ميشه يه آهنگ شاد بزنيد ... به خاطر ازدواج من و سامان .... امكان داره ؟
صداش در نمي اومد .
آب دهنشو قورت داد و تموم انرژيشو مصرف كرد تا بگه :
- حتما ..
يه نفس عميق كشيد و شاد  ترين آهنگي رو كه ياد داشت با تموم وجودش
فقط براي اون
مثل هميشه
فقط براي اون زد
اما هيچكس اونشب از لا به لاي اون موسيقي شاد
نتونست اشك هاي گرم اونو كه از زير پلك هاش دونه دونه مي چكيد ببينه
پلك هايي كه با خودش عهد بست براي هميشه بسته نگهشون داره
دختر مي خنديد
پسر مي خنديد
و يك نفر كه هيچكس  اونو نمي ديد
آروم و بي صدا
پشت نت هاي شاد موسيقي
بغض شكسته شو توي سينه رها مي كرد .
 
 
 
 

دسته ها : داستانك
1390/11/8 21:45

يكي  بود يكي نبود مردي بود كه  زندگي اش را با عشق و  محبت پشت سر گذاشته بود  .وقتي مرد همه مي گفتند  به بهشت رفته است. آدم  مهرباني مثل او حتما به  بهشت مي رفت.
در آن زمان بهشت هنوز به مرحله ي كيفيت فرا گير نرسيده بود. استقبال از او با انجام نشد. دختري كه بايد او را راه مي داد نگاه سريعي به ليست انداخت و وقتي نام او را نيافت او را به دوزخ فرستاد.

در دوزخ هيچ كس از آدم دعوت نامه يا كارت شناسايي نمي خواهد هر كس به آنجا برسد مي تواند وارد شود.
مرد وارد شد و آنجا ماند.

چند روز بعد ابليس با خشم به دروازه بهشت رفت و يقه ي پطرس قديس را گرفت:

اين كار شما تروريسم خالص است!

پطرس كه نمي دانست ماجرا از چه قرار است پرسيد چه شده؟

ابليس كه از خشم قرمز شده بود گفت:آن مرد را به دوزخ فرستاده ايد و آمده و كار و زندگي ما را به هم زده.

از وقتي كه رسيده نشسته و به حرفهاي ديگران گوش مي دهد...

در چشم هايشان نگاه مي كند...

به درد و دلشان مي رسد.

حالا همه دارند در دوزخ با هم گفت و گو مي كنند...

هم را در آغوش مي كشند و مي بوسند.

دوزخ جاي اين كارها نيست!!

لطفا اين مرد را پس بگيريد!!

وقتي رامش قصه اش را تمام كرد با مهرباني به من نگريست و گفت:

با چنان عشقي زندگي كن كه  حتي اگر بنا به تصادف به  دوزخ افتادي... خود شيطان  تو را به بهشت باز گرداند
 

دسته ها : داستانك
1390/11/8 21:41

روزي  آموزگار از دانش آموزاني كه  در كلاس بودند پرسيد:آيا مي  توانيد راهي غير تكراري براي  بيان عشق،بيان كنيد؟
برخي از  دانش آموزان گفتند با "بخشيدن  "عشقشان را معنا مي كنند.برخي  "دادن گل و هديه" و "حرف هاي  دلنشين"را راه بيان عشق عنوان  كردند.شماري ديگر هم گفتند  "با هم بودن در تحمل رنجها و  لذت بردن از خوشبختي "را راه  بيان عشق مي دانند.

در آن بين پسري برخاست و پيش از اينكه شيوه ي دلخواه خود را براي ابراز عشق بيان كند،داستان كوتاهي تعريف كرد:
يك روز  زن و شوهر جواني كه هر دو  زيست شناس بودند طبق معمول  براي تحقيق به جنگل  رفتند.آنان وقتي به بالاي تپه  رسيدند در جا ميخكوب شدند.

يك قلاده ببر بزرگ،جلوي زن و شوهر ايستاده و به آنان خيره شده بود.شوهر ،تفنگ شكاري به همراه نداشت و ديگر راهي براي فرار نبود.

رنگ صورت زن و شوهر پريده بود و در مقابل ببر،جرات كوچكترين حركتي نداشتند.ببر،آرام به طرف آنان حركت كرد.همان لحظه مرد زيست شناس فرياد زنان فرار كرد و همسرش را تنها گذاشت.بلافاصله ببر به سمت شوهر دويد و چند دقيقه بعد ضجه هاي مرد جوان به گوش زن رسيد.ببر رفت و زن زنده ماند.

داستان كه به اينجا رسيد دانش آموزان شروع كردند به محكوم كردن آن مرد.

راوي پرسيد:آيا مي دانيد آن مرد در لحظه هاي آخر زندگيش چه فرياد مي زد؟

بچه ها حدس زدند از همسرش معذرت خواسته كه او را تنها گذاشته است!

راوي جواب داد:نه!آخرين حرف مرد اين بود كه"عزيزم،تو بهترين مونسم بودي .از پسرمان خوب مواظبت كن و به او بگو پدرت هميشه عاشقت بود."
قطره هاي  بلورين اشك،صورت راوي را خيس  كرده بود كه ادامه داد :همه ي  زيست شناسان مي دانند ببر فقط  به كسي حمله مي كند كه حركتي  انجام مي دهد يا فرار مي كند  .پدر من در آن لحظه ي وحشتناك  ،با فداكردن جانش پيش مرگ  مادرم شد و او را نجات  داد.اين صادقانه ترين و بي  رياترين راه پدرم براي بيان  عشق خود به مادرم و من بود.

دسته ها : داستانك
1390/11/8 21:37



همسرم با صداي بلندي گفت : تا كي ميخواي سرتو توي اون روزنامه فروكني؟ ميشه بياي و به

دختر جونت بگي غذاشو بخوره؟
 

روزنامه را به كناري انداختم و بسوي آنها رفتم.

تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده مي آمد. اشك در چشمهايش پر شده بود.

ظرفي پر از شير برنج در مقابلش قرار داشت.

آوا دختري زيبا و براي سن خود بسيار باهوش بود.
 

گلويم رو صاف كردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمي خوري؟
 

فقط بخاطر بابا عزيزم. آوا كمي نرمش نشان داد و با پشت دست اشكهايش را پاك كرد و گفت:
 

باشه بابا، مي خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو مي خوردم. ولي شما بايد.... آوا مكث كرد.
 

بابا، اگر من تمام اين شير برنج رو بخورم، هرچي خواستم بهم ميدي؟
 

دست كوچك دخترم رو كه بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول ميدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد كردم.
 

ناگهان مضطرب شدم. گفتم، آوا، عزيزم، نبايد براي خريدن كامپيوتر يا يك چيز گران قيمت اصرار كني.

بابا از اينجور پولها نداره. باشه؟
 

نه بابا. من هيچ چيز گران قيمتي نمي خوام.
 

و با حالتي دردناك تمام شيربرنج رو فرو داد.

در سكوت از دست همسرم و مادرم كه بچه رو وادار به خوردن چيزي كه دوست نداشت كرده بودن

عصباني بودم.

 وقتي غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج ميزد.
 

همه ما به او توجه كرده بوديم. آوا گفت، من مي خوام سرمو تيغ بندازم. همين يكشنبه.

تقاضاي او همين بود.
 

همسرم جيغ زد و گفت: وحشتناكه. يك دختر بچه سرشو تيغ بندازه؟ غيرممكنه. نه در خانواده ما. و مادرم با صداي گوشخراشش گفت، فرهنگ ما با اين برنامه هاي تلويزيوني داره كاملا نابود ميشه.
 

گفتم، آوا، عزيزم، چرا يك چيز ديگه نمي خواي؟ ما از ديدن سر تيغ خورده تو غمگين مي شيم.

خواهش مي كنم، عزيزم، چرا سعي نمي كني احساس ما رو بفهمي؟
 

سعي كردم از او خواهش كنم. آوا گفت، بابا، ديدي كه خوردن اون شيربرنج چقدر براي من سخت بود؟

آوا اشك مي ريخت. و شما بمن قول دادي تا هرچي مي خوام بهم بدي. حالا مي خواي بزني زير قولت؟
 

حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم: مرده و قولش.

مادر و همسرم با هم فرياد زدن كه، مگر ديوانه شدي؟

آوا، آرزوي تو برآورده ميشه.
 

آوا با سر تراشيده شده صورتي گرد و چشمهاي درشت زيبائي پيدا كرده بود .
 

صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. ديدن دختر من با موي تراشيده در ميون بقيه شاگردها تماشائي بود. آوا بسوي من برگشت و برايم دست تكان داد. من هم دستي تكان دادم و لبخند زدم.
 

در همين لحظه پسري از يك اتومبيل بيرون آمد و با صداي بلند آوا را صدا كرد و گفت، آوا، صبر كن تا من بيام.
 

چيزي كه باعث حيرت من شد ديدن سر بدون موي آن پسر بود. با خودم فكر كردم، پس موضوع اينه.
 

خانمي كه از آن اتومبيل بيرون آمده بود بدون آنكه خودش رو معرفي كنه گفت، دختر شما، آوا، واقعا

فوق العاده ست. و در ادامه گفت، پسري كه داره با دختر شما ميره پسر منه.

اون سرطان خون داره. زن مكث كرد تا صداي هق هق خودش رو خفه كنه. در تمام ماه گذشته هريش نتونست به مدرسه بياد. بر اثر عوارض جانبي شيمي درماني تمام موهاشو از دست داده.

نمي خواست به مدرسه برگرده. آخه مي ترسيد هم كلاسي هاش بدون اينكه قصدي داشته باشن  مسخره ش كنن .

آوا هفته پيش اون رو ديد و بهش قول داد كه ترتيب مسئله اذيت كردن بچه ها رو بده. اما، حتي فكرشو هم نمي كردم كه اون موهاي زيباشو فداي پسر من كنه .

 

آقا، شما و همسرتون از بنده هاي محبوب خداوند هستين كه دختري با چنين روح بزرگي دارين.

سر جام خشك شده بودم. و... شروع كردم به گريستن. فرشته كوچولوي من، تو بمن درس دادي كه فهميدم عشق واقعي يعني چي؟
 

خوشبخت ترين مردم در روي اين كره خاكي كساني نيستن كه آنجور كه مي خوان زندگي مي كنن. آنها كساني هستن كه خواسته هاي خودشون رو بخاطر كساني كه دوستشون دارن تغيير ميدن.

دسته ها : داستانك
1390/10/23 23:19


نشستم كنارش
- به من نگاه كن...
در هم ريخته و شكسته شده بود
اصلا شبيه دنيا يه ساعت پيش , يه روز پيش و دوماه پيش نبود
مدام زير لب تكرار مي كرد ... منو ببخش .. منو ببخش
- بگو ... بگو چيارو به من نگفتي .. هر چي باشه مهم نيست
تيكه آخر رو با ترديد گفتم ... ولي ... ته دلم از خدا خواستم واقعا چيز مهمي نباشه
- نمي تونم ... نمي تونم ...
صورتوشو بين دو تا دستام گرفتم و اينبار با تحكم گفتم :
- بگو ... مي توني بفهمي من دارم چي مي كشم ؟ .. بگو چيه كه اينقد اذيتت مي كنه
....

نمي دونم ...

هيچي يادم نيست...

تا چند لحظه بعد از چند جمله اي كه دنيا پشت سرهم و بين گريه هاي شديدش گفت
هيچي نمي فهميدم
انگار تموم بدنم .. اعصابم و تموم احساساتم همه با هم فلج شده بود
قدرت تحمل اونهمه ضربه ... اونم به اون شدت براي من .. براي من غير قابل تصور بود
تموم مدتي كه دنيا همون سه تا جمله رو بريده بريده براي من گفت صورتش بين دو تا دستام بود
حرفش كه تموم شد احساس يه مرد مرده رو داشتم
آدمي كه بي خود زنده بوده
و كاش مرده بودم
- من .. من شوهر دارم ... و يه بچه .. مي خواستم بهت بگم .. ولي .... ولي مي ترسيدم .. ..
سرم گيج رفت و همه چيز جلوي چشام سياه شد
دستام مثه دستاي آدمي كه يهو فلج مي شه از دو طرف صورتش آويزون شد
نمي دونم چطور تونستم پاشم و تلو تلو خوران دستمو به درخت خشك كنار ايستگاه بگيرم
نمي تونستم حرف بزنم
احساس تهوع داشتم
تصوير لحظه هاي خلوت من و دنيا ... عشقبازيهامون ... خنده هاي دنيا .و..و..و... مثل يه فيلم .. بيرحمانه از جلوش چشاي بستم رد مي شد
چطور تونست اين كارو با من بكنه؟
صداي دنيا از پشت سرم مي اومد:
- من اونا رو دوست ندارم ... هيچكدومشونو .... قبل از اينكه با تو آشنا بشم ... دو بار ... دو بار خودكشي كردم ... تو .. به خاطر تو تا الان زنده ام ... من هيچ دلخوشي به جز تو ندارم ... دوستت دارم ... و ...
زير لب گفتم :
- خفه شو ...

صدام ضعيف و مرده بود ... و سرد ... صداي خودمو نمي شناختم ... و دنيا هم صدامو نشنيد ...
- اون منو طلاق نمي ده ... مي گه دوستم داره .. ولي من ازش متنفرم ... من تو رو دوست دارم ...
داد زدم .. با تموم نفرت و خشم :

- خفه شو لعنتي
يهو ساكت شد ... خشكش زد
دستام مي لرزيد
- تو .. تو .. تو چطور تونستي ؟ تو ...
نمي تونستم حرف بزنم
دنيا ديگه گريه نمي كرد
شايد ديگه احساس گناه هم نمي كرد
از جاي خودش بلند شد و روبروم ايستاد
- من دوستت داشتم .. دوستت دارم ... هيچ چيز ديگه هم مهم نيست
در يك لحظه كه خيلي سريع اتفاق افتاد .. دستمو بالا بردم و با تموم قدرتي كه از احساسات له شده و نفرتم برام مونده بود كوبيدم توي گوشش
- تو لايق هيچي نيستي ... حتي لايق زنده بودن
افتادروي زمين
ولي نه اونطوري كه منو به زمين كوبونده بود
من له شده بودم
دوست داشتم ازش فرار كنم ... گم بشم .. قاطي آدماي ديگه ... بوي تعفن مي دادم .. بويي كه ازون گرفته بودم
خيانت ... كثيف ترين كاري كه توي ذهنم تصور مي كردم
و من ... تموم مدت .. با اون ...
تصوير تيره يه مرد با يه بچه جلوي چشام ثابت مونده بود
از همه چيز فرار مي كردم و اشك و نفرت بدجوري توي گلوم گره خورده بود
...
ديگه نديدمش
حتي يه بار
تنها چيزي كه مثه لكه ننگ برام گذاشت
يه احساس ترس دايمي بود
ترس از تموم آدما
از تموم دوست داشتنا
و احساس نفرت از اين دنياي لجنزار كه همه فكر مي كنيم بهشت موعود , همينجاست
دنيايي كه
به هيچ كس رحم نمي كنه
پر از دروغهاي قشنگ
و واقعيت هاي تلخه
دنيايي كه
بهتر ديگه هيچي نگم .. يه مرد مرده خوب , مرد مرده ايه كه حرف نزنه .

دسته ها : داستانك
1390/10/17 15:59



نفس عميق كشيدم و دسته گل رو با لطيف ترين حالتي كه مي شد توي دستام نگه داشتم
هنوز يه ربع به اومدنش مونده بود
نمي دونستم چرا اينقدر هيجان زده ام
به همه لبخند مي زدم
آدماي دور و بر در حالي كه لبخندمو با يه لبخند ديگه جواب مي دادن درگوش هم پچ پچ مي كردنو و دوباره مي خنديدن
اصلا برام مهم نبود
من همتونو دوست دارم
همه چيز به نظرم قشنگ و دوست داشتني بود
دسته گل رو به طرف صورتم آوردم و دوباره نفس عميق كشيدم
چه احساس خوبيه احساس دوست داشتن
به اين فكر كردم كه وقتي اون از راه برسه چقدر همه آدما به من و اون حسودي مي كنن
و اين حس وسعت لبخندمو بيشتر كرد
تصميم خودمو گرفته بودم , امروز بهش مي گم , يعني بايد بهش بگم
ساعتمو نگاه كردم : هنوز ده دقيقه مونده بود
بيچاره من , نه, بيچاره به آدماي بدبخت مي گن ... من با داشتن اون يه خوشبخت تموم عيارم
به روزاي آينده فكر مي كردم , روزايي كه من و اون
دو نفري , دست توي دست هم توي آسمون راه مي رفتيم
قبلا تنهايي رو به همه چيز ترجيح مي دادم ولي حالا حتي از تصور تنهايي وقتي اون هست متنفر بودم .
من و اون , مي تونيم دو تا بچه داشته باشيم
اوليش دختر ... اسمشم مثلا نگار .. يا مهتاب
مثل ديوونه ها لبخند مي زدم , اونم كنار يه خيابون پر رفت و آمد ... ولي ديوونه بودن براي با اون بودن عيبي نداره
خب دخترمون شبيه كدوممون باشه بهتره ... شبيه اون باشه خيلي بهتره اونوقت دوتا عشق دارم
دومين بچه مون پسر باشه خوبه ... اسمشم ... اهه من چقدر خودخواهم
يه نفري دارم واسه بچه هامون اسم مي ذارم ... خب اونم بايد نظر بده
ولي به نظر من اسم سپهر يا اميد يا سينا قشنگتر از اسماي ديگه اس
دوس دارم پسرمون شبيه خودم باشه
يه مرد واقعي ...
به خودم اومدم , دو دقيقه به اومدنش مونده بود
ديگه بلااستثنا همه نگاهم مي كردن , شايد ته دلشون مي گفتن بيچاره ... اول جووني خل شده حيوونكي
گور باباي همه , فقط اون ,
بعد از دو ماه آشنايي ديگه هيچي بين ما مبهم و گنگ نبود
ديوونه وار بهش عشق مي ورزيدم و اونم همينطور
مطمئن بودم كه وقتي بهش پيشنهاد ازدواج بدم ذوق مي كنه و مي پره توي بغلم
ولي خب اينجا براي مطرح كردن اين پيشنهاد خيلي شلوغ بود
بايد مي بردمش يه جاي خلوت
خداي من ... چقدر حالم خوبه امروز ,
واي , چه روزايي خوبي مي تونيم كنار هم بسازيم , روزاي پر از عشق , لبخند و آرامش
عشق همه خوبيا رو با هم داره , آرامش , امنيت , شادي و مهم تر از همه اميد به زندگي .
بيا ديگه پرنده خوشگل من ..
امتداد نگاهم از بين آدماي سرگردون توي پياده رو خودشو رسوند به چشماي اون .
خودش بود ... با همون لبخند ديوونه كنندش و نگاه مهربونش
از همون دور با نگاهش سلام مي كرد
بلند گفتم : - سلاممممم ...
چند نفر برگشتن و نگاهم كردن وزير لب غرولند كردن .... هه , نمي دونستن كه .
توي دلم يه نفر مي خوند :
گل كو , گلاب كو , اون تنگ شراب كو ,
گل كو , شيشه گلاب كو , شيشه گلاب كو, كو , كو
آخه عزيزترين عزيزا , خوب ترين خوبا... مهمونه ... حس مي كنم كه دنيا مال منه ...خب آره ديگه دنيا مال من مي شه ...
برام دست تكون داد
من دستمو تكون دادم و همراه دستم همه تنم تكون خورد .
- سلام .
سلام عروسك من .
لبخند زد ... لبخند ... همينطور نگاش مي كردم .
- ميشه از اينجا بريم ؟ همه دارن نگاهمون مي كنن .
به خودم اومدم ..
- باشه .. بريم ... چه به موقع اومدي ...
دسته گلو دادم بهش ...
- وايييييي ... چقد اينا خوشگله ...
سرشو بين گلا فرو كرد و نفس عميق كشيد .
حس مي كردم كه اگه چند لحظه ديگه سرشو لابه لاي گلا نگه داره اون وسط گمش مي كنم
- آي ... من حسوديم ميشه ها ... بيا بيرون ازون وسط , گلي خانوم من .
خنديد .
- ازت خيلي ممنونم ... به خاطر اين دسته گل , به خاطر اينهمه عشق و به خاطر همه چيز .انگشتمو گذاشتم روي نوك بينيش و گفتم :
- هرچي كه دارم و مي دارم , مال خود خودته .
و دوباره خنديد و اينبار اشك توي چشاش جمع شد .
- دنيا ... نبينم اشكاتو .
- يعني خوشحالم نباشم ؟
- چرا ديوونه ... تو باش .. همه جوره بودنتو دوست دارم .
دل توي دلم نبود ... كوچه اي كه توش قدم مي زديم خلوت بود و جاي مناسبي براي صحبت كردن در مورد ...
- راستي گفتي يه چيز مهم مي خواي بهم بگي ؟ ... مي گي الان نه ؟
يه لحظه شوكه شدم ..
- آهان .. آره ... يه چيز خيلي مهم ... بريم اونجا ...
يه ايستگاه اتوبوس با نيمكتاي خالي كمي پايينتر منتظر من و دنيا بود ..
هردو نشستيم ...
دنيا شاخه گلو توي آغوشش گرفته بود و با همون نگاه دوست داشتني و ديوونه كنندش بهم نگاه مي كرد .
- خب ؟
اممم راستش ...
حالا كه موقع گفتنش رسيده بود نمي دونستم چطور شروع كنم .
گرچه برام سخت نبود ولي چطور شروع كردنش برام مهم بود
من دنيا رو از مدت ها قبل شريك زندگي خودم مي دونستم و حالا فقط مي خواستم اينو صريحا بهش بگم
- چيزي شده ؟
نه ... فقط ...
چشامو خيره به چشاش دوختم و بعد از يه مكث كوتاه نمي دونم كي بود كه از دهن من حرف زد :
- با من ازدواج مي كني ؟
رنگش پريد ... اين اولين و قابل لمس ترين احساسي بود كه بروز داد و بعد ,
لباي قشنگ و عنابيش شروع كرد به لرزيدن
نگاهشو ازم دزديد و صورتشو بين دوتا دستاش قايم كرد .
- دنيا.. ناراحتت كردم؟
توي ذهن آشفتم دنبال يه دليل خوب براي اين واكنش دنيا مي گشتم .
دسته گلي كه چند ساعت پيش با تموم عشق دونه دونه گلاشو انتخاب كرده بودم و با تموم عشقم به دنيا دادم از دستش افتاد توي جوي آب كثيف كنار خيابون .
احساس خوبي نداشتم ...
- دنيا خواهش مي كنم حرف بزن ... حرف بدي زدم ؟
دنيا بي وقفه و به شدت گريه مي كرد و در مقابل تلاش من كه سعي مي كردم دستاشو از جلوي صورت قشنگش كنار بزنم به شدت مقاومت مي كرد .
كلافه شدم ... فكرم اصلا كار نمي كرد
با خودم گفتم خدايا باز مي خواي چيكارم بكني ؟ باز اين سرنوشت چي داره واسم رقم مي زنه ؟
نتونستم طاقت بيارم ... فكر مي كنم داد زدم :
- دنيا ... خواهش مي كنم بس كن .. خواهش مي كنم .
دنيا سرشو بلند كرد
چشاش سرخ شده بود و صورتش خيس از اشك بود
هيچوقت اونو اينطوري نديده بودم
توي چشام نگاه كرد
توي چشاش پراز يه جور حس خاص ... شبيه التماس بود
- منو ببخش ... خواهش مي .. كنم ...
يكه خوردم
- تو رو ببخشم ؟ چرا بايد ببخشمت ... چي شده .. چرا حرف نمي زني ؟
دوباره بغضش تركيد
ديگه داشتم ديوونه مي شدم
- من .. من ....
- تو چي؟ خواهش مي كنم بگو ... تو چي ؟؟؟؟
دنيا در حالي كه به شدت گريه مي كرد گفت :
- من يه چيزايي رو ... يه چيزايي رو به تو نگفتم ...
سرم داغ شده بود
احساس سنگيني و ضعف مي كردم
از روي نيمكت بلند شدم و دو قدم از دنيا دور شدم
مي ترسيدم
گاهي آدم دوس داره فرسنگ ها از واقعيت هاي زندگيش فاصله بگيره
سعي كردم به هيچي فكر نكنم
صداي گريه دنيا مثل خنده تلخ سرنوشت ... يه سرنوشت شوم ... توي گوشم پيچ و تاب مي خورد
كاش همه اينا كابوس بود
كاش مي شد همونجا مثه آدمي كه از خواب مي پره و با خوردن يه ليوان آب همه خواباي بدشو فراموش مي كنه مي شد از خواب بپرم
ولي همه چيز واقعي بود
واقعي و تلخ با من ازدواج مي كني ؟

دسته ها : داستانك
1390/10/17 15:57



هر نگاه بستگي به احساسي كه در آن نهفته است , سنگيني خاص خودش را دار
و نگاهي كه گرماي عشق در آن نهفته باشد , بدون انكه احساس كني , تنت را مي سوزاند
اولين بار كه سنگيني يك نگاه سوزنده را احساس كرد , يك بعد از ظهر سرد زمستاني بود
مثل هميشه سرش پايين بود و فشار پيچك زرد رنگ تنهايي به اندام كشيده اش , اجازه نمي داد تا سرش را بلند كند
مي فهميد , عميقا مي فهميد كه اين نگاه با تمام نگاه هاي قبلي , با همه نگاه هاي آدم هاي ديگرفرق مي كند
ترسيد , از اين ترسيد كه تلاقي نگاهش , اين نگاه تازه و داغ را فراري بدهد
همانطور مثل هر روز , طبق يك عادت مداوم تكراري , با چشم هايي رو به پايين , مسير هر روزه ش را, در امتداد مقصد هر روزه , ادامه داد .
در ذهنش زندگي شبيه آدامس بي مزه اي شده بود كه طبق اجبار , فقط بايد مي جويدش
تكرار , تكرار و تكرار
سنگيني نگاه تا وقتي كه در خونه را بست , تعقيبش كرد
پشتش رابه در چسباند و در سكوت آشناي حياط خانه , به صداي بلند تپيدن قلبش گوش داد
برايش عجيب بود , عجيب و دلچسب
***
از عشق مي نوشت و به عشق فكر مي كرد
ولي هيچوقت نه عاشق شده بود و نه معشوق
در ذهن خيالپردازش , عشق شبيه به مرد جواني بود
مرد جواني با گيسوان مشكي مجعد و پريشان و صورتي دلپذير و رنگ پريده
پنجره رو به كوچه اتاقش را باز كرد
انتهاي كوچه , همان درخت كاج قديمي , همان ديوار كاه گلي , همان تير چوبي چراغ برق بود و … دوباره نگاه كرد
تمام آن چيزها بود و يك غريبه
***
مرد غريبه در انتهاي كوچه قدم مي زد و گهگاه نگاهي به پنجره باز اتاق او مي انداخت
صداي قلبش را بلند تر از قبل شنيد ,
احساس كرد صداي قلبش با صداي قدم زدنهاي مرد گره خورده
پنجره رابست و آرام در حاليكه پشتش به ديوار كشيده مي شد روي زمين نشست
زانوانش را در بغل گرفت و به حرارتي كه زير پوستش مي دويد , دلسپرد
***
تنهايي بد نيست
تنهايي خوب هم نيست
كتابهاي در هم و ريخته و شعر هاي گفته و ناگفته
خوبيها و بديها
سرگرداني را دوست نداشت
بيرون برف مي باريد و توي اتاق باران
با خودش فكر مي كرد : تموم اينا يك اتفاق ساده بود , اتفاق ساده اي كه تموم شد .
سعي كرد بخوابد
قطره هاي اشكش را پاك كرد و تا صبح صداي دلنشين قدم زدنهاي مرد غريبه را در ذهنش تكرار كرد .
***
روز بعد , تازه بود
با احساسي تازه و نو , متفاوت از روزهاي قبل
صورتش را در آينه مرور كرد و روژ كم رنگ سرخ , به لبهايش ماليد
بيرون همه جا سفيد بود
انتهاي كوچه كمي مكث كرد
با خودش گفت , همينجا بود , همينجا راه مي رفت
سرش را پايين انداخت و مسير هر روزه را در پيش گرفت
زير لب تكرار مي كرد : عشق دروغه , مسخره اس , بي رحمه , داستانه , افسانه اس
***
ايستگاه اتوبوس و شلوغي هر روزه و انتظار .. و گرماي آشناي يك نگاه
قفسه سينه اش تنگ شد
طاقت نياورد و سرش را بلند كرد
دوقدم آنطرف تر , فقط با دو قدم فاصله , مرد غريبه ايستاده بود
تلاقي دو نگاه كوتاه بود و … كوتاه بود و بلند
بلند .. مثل شب يلدا
نگاهش را دزديد
***
نياز به دوست داشتن ,
نياز به دوست داشته شدن ,
نياز به پس زدن پرده هاي تاريكخانه دل
نياز به تنها گذاشتن تنهايي ها
و نياز و نياز و نياز
چيزي در درونش خالي شده بود و چيزي جايگزين تمام نداشته هايش
تلاقي يك نگاه و تلاقي تمام احساسات خفته دروني
تمام تفسيرهاي عارفانه اش از زندگي و عشق در تلاقي آن نگاه شكل ديگري به خود گرفته بود
مي ترسيد
مي ترسيد از اينكه توي اتوبوس كسي صداي تپيدن هاي قلب فشرده اش را بشنود .
***
مرد غريبه همه جا بود
با نگاه نافذ مشكي و شالگردن قهوه اي اش
و نگاه سنگين تر , و حرارت بيشتر
بعد از ظهر هاي داغ تابستان را به يادش مي آورد در سرماي سخت زمستان
زمستان … تنهايي
سرماي سخت زمستان تنهايي
و بعد از ظهر ها تا غروب
انتهاي كوچه بود و صداي قدم زدن هاي مرد غريبه
و شب .. نگاه عطشناك او بود و رد گام هاي غريبه بر صفحه سفيد برف
***
روزهاي تازه و جسارت هاي تازه تر
و سايه كم رنگ آبي پشت پلك هاي خمار
و گونه هايي كه روز به روز سرخ تر مي شد
و چشم هايي كه ديگر زمين را , و تكرار را جستجو نمي كرد
چشم هايي كه نيازش
نوازش هاي گرم همان نگاه غريبه .. نه همان نگاه آشنا شده بود
زير لب تكرار مي كرد : - آي عشق .. آي عشق .. آي عشق
***
شكستن فاصله شبيه شكستن شيشه خانه همسايه اي مي ماند كه نمي داني تو را مي زند يا توپت را با مهرباني پس مي دهد
چيزي بيشتر از نگاه مي خواست
عشق , همان جوان رنگ پريده با موهاي مشكي مجعد توي خواب هايش
جاي خودش را به مرد غريبه داده بود
و حالا عشق , مرد غريبه شده بود
با شال گردن قهوهاي بلند و موهاي جوگندمي آشفته
و سيگاري در دست
دلش پر مي زد براي شنيدن صداي عشق
صداي عشقش
مرد غريبه هر روز بود
و هر شب نبود
***
برف مي باريد
شديد تر از هر روز
و او , هواي دلش باراني بود
شديد تر از هر روز
قدم هايش تند بود و نگاهش آهسته
با خودش فكر مي كرد , اينهمه آدم براي چه
آدم هاي مزاحمي كه نمي گذاشتند چشمانش , غريبه را پيدا كند
غريبه اي كه در دلش , آشنا ترينش بود
سايه چتري از راه رسيد و بعد …
- مزاحمتون كه نيستم ؟
صداي شكستن شيشه آمد
غريبه در كنارش بود
صدايي گرم و حضوري گرم تر
باور نمي كرد
هر دو زير يك چتر
هر دو در كنار هم
- نه , اصلا , خيلي هم لطف كردين
قدم به قدم , در سكوت , سكوت !!!….. نه فرياد
آي عشق .. اي عشق … آي عشق , تو چه ساده آدم ها را به هم مي رساني .. و چه سخت
كاش خيابان انتهايي نداشت
بوي عطر غريبه , بوي آشنايي بود , بوي خواب و بيداري
- سردتون كه نيست
- نه .. اصلا
دو بار گفته بود ” نه اصلا ”
از خودش حجالت مي كشيد كه زبانش را يارايي براي حرف زدن نبود
سردش نبود , داغش بود
حرارت عشق , تن آدم را مي سوزاند
غريبه تا ابتداي كوچه آمد
ابتداي كوچه اي كه براي او , انتهايش بود
- ممنونم
نگاه در نگاه , كوتاه و كوبنده
- من بايد ممنون باشم كه اجازه داديد همراهتون باشم
آرامش , احساس آرامش مي كرد و اضطراب
آرامش از با هم بودن و اضطراب از از دست دادن
- خدانگهدار
قدم به قدم دور شد
به سوي خانه , غريبه ايستاده بود و دل او هم , ايستاده تر
در را گشود و در لحظه اي كوتاه نگاهش كرد
غريبه چترش را بسته بود
***
بلوغ تازه , پژمردن جوانه هاي پيچك تنهايي
تب , شب هاي بلند و خيال پردازيهاي بلند تر
” اون منو دوست داره .. خداي من .. چقدر متين و موقر بود … ”
از اين شانه به آن شانه .. تا صبح .. تا ديدار دوباره
***
خيابان هاي شلوغ , دست ها ي در جيب و سرهاي در گريبان
هر كسي دلمشغولي هاي خودش را دارد
و انتظار , چشم هاي بي تاب و دل بي تاب تر
” پس اون كجاست ”
پرده به پرده آدم هاي بيگانه و تاريك و دريغ از نور , دريغ از آشناي غريبه
” نكنه مريض شده .. نكنه … ”
اضطراب و دلهره , سرگيجه و خفقان
عادت نيست , عشق آدم را اينگونه مي كند
هيچكس شبيه او هم نبود , حتي از پشت سر
” كاش ديروز باهاش حرف مي زدم , لعنت به من , نكنه از من رنجيده … ”
اشك و باران , گريه و سكوت
واژه عمق احساس را بيان نمي كند
واژه .. هيچ كاري از دستش بر نمي آيد .
***
انتهاي كوچه ساكت
پنجره باز
هق هق هاي نيمه شب
و روزهاي برفي
روزهاي برفي بدون چتر
” امروز حتما مياد ”
و امروز هاي بدون آمدن
***
بدست آوردن سخت است , از دست دادن كشنده , انتظار عذاب آور
غريبه , نه آمده بود , نه رفته بود
روزها گذشت , و هفته ها و .. ماه ها
بغض بسته , پنجه هاي قطور تنهايي بر گردن ظريفش گره خورده بود
نه خواب , نه بيداري
ديوانگي , جنون … شايد براي هيچ
” اون منو دوست داشت … شايدم … ”
علامت سئوال , علامت عشق , علامت تريد
پنجره هميشه باز .. و انتهاي كوچه هميشه ساكت … هميشه خلوت
آدم تا چيزي را ندارد , ندارد
غم نمي خورد
تا عشق را تجربه نكند , عاشقي را مسخره مي پندارد
و واي از آن روزيكه عاشق شود
***
پيچك زرد و چسبناك تنهايي در زير پوستش جولان مي داد
و غريبه , انگار براي هميشه , نيامده , رفته بود
مثل سرخي گونه هايش , برق چشمان درشتش و طراوتش و شادابي اش
نگاهش از پنجره به شكوفه هاي درخت گيلاس همسايه ماسيد
اگر او بود …
اما .. او … شش ماه بود كه نبود
گاهي وقت ها , اميد هم , نا اميد مي شود
زير لب زمزمه كرد : ” عشق دروغه , مسخره اس , بي رحمه , داستانه , افسانه اس
از به هيچ به پوچ رسيدن
تجربه كردن درد دارد
درد عاشقي
و تمام اينها را هيچ كس نفهميد
دلي براي هميشه شكست و صدايش در شلوغي و همهمه آدم ها , نه … آدمك ها .. گم شد .
***
صداي در , و پستچي
- اين بسته مال شماست
صداي تپيدن دلش را شنيد , مثل آن روزها , محكم و متفاوت
درون بسته يك كتاب بود
” داستان هاي كوتاهي از عشق ”
پشت جلد , عكس همان غريبه بود , با همان نگاه ,
قلبش بي محابا مي زد , و نفس هايش تند و از هم گسيخته
روي صفحه اول با خودكار آبي نوشته شده بود
” دوست عزيز , داستان سيزهم اين كتاب را با الهام از ارتباط كوتاهمان نوشته ام , اميدوارم برداشت هاي شخصي ام از احساساتت كه مطئنم اينگونه نبوده است ببخشي , به هر حال اين نوشته يك داستان بيشتر نيست , شاد باشي و عاشق ”
احساس سرگيجه و تهوع
” ارتباط كوتاهمان !!! ”
انگشتانش ناخودآگاه و مضطرب كتاب را جستجو مي كرد ,
داستان سيزدهم :
(( درد عاشقي ))
هر نگاه بستگي به احساسي كه در آن نهفته است , سنگيني خاص خودش را دارد
و نگاهي كه گرماي عشق در آن نهفته باشد , بدون انكه احساس كني , تنت را مي سوزاند
اولين بار كه سنگيني يك نگاه سوزنده را احساس كرد …
…………………………………..
…………………………
……………….
…….
….***
آهسته لغزيد
سايش پشت بر ديوار
سقوط
و ديگر هيچ …..

دسته ها : داستانك
1390/10/17 15:56



ه دختر گفت اگه يه روزي به قلب احتياج داشته باشي اولين نفري هستم كه ميام تا قلبمو با تمام وجودم تقديمت كنم.دختر لبخندي زد و گفت ممنونم
تا اينكه يك روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نياز فوري به قلب داشت..از پسر خبري نبود..دختر با خودش ميگفت :ميدوني كه من هيچوقت نميذاشتم تو قلبتو به من بدي و به خاطر من خودتو فدا كني..ولي اين بود اون حرفات..حتي براي ديدنم هم نيومدي…شايد من ديگه هيچوقت زنده نباشم.. آرام گريست و ديگر چيزي نفهميد…
 

چشمانش را باز كرد..دكتر بالاي سرش بود.به دكتر گفت چه اتفاقي افتاده؟دكتر گفت نگران نباشيد پيوند قلبتون با موفقيت انجام شده.شما بايد استراحت كنيد..درضمن اين نامه براي شماست..!
دختر نامه رو برداشت.اثري از اسم روي پاكت ديده نميشد. بازش كرد و درون آن چنين نوشته شده بود:

سلام عزيزم.الان كه اين نامه رو ميخوني من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش كه بهت سر نزدم چون ميدونستم اگه بيام هرگز نميذاري كه قلبمو بهت بدم..پس نيومدم تا بتونم اين كارو انجام بدم..اميدوارم عملت موفقيت آميز باشه.(عاشقتم تا بينهايت)

دختر نميتوانست باور كند..اون اين كارو كرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود..
آرام اسم پسر را صدا كرد و قطره هاي اشك روي صورتش جاري شد..و به خودش گفت چرا هيچوقت حرفاشو باور نكردم.

دسته ها : داستانك
1390/10/17 15:56


چشمانش پر بود از نگراني و ترس،لبانش مي لرزيد، گيسوانش آشفته بود و خودش آشفته تر.
- سلام كوچولو .... مامانت كجاست ؟
نگاهش كه گره خورد در نگاهم بغضش تركيد قطره هاي درشت اشكش،زلال و و بي پروا چكيد روي گونه اش
- ماماااا..نم .. ما..مااا نم ....
صدايش مي لرزيد
- ا .. چرا گريه مي كني عزيزم ،گم شدي ؟
گريه امانش نمي داد كه چيزي بگويد هق هق،گريه مي كرد،آنطوري كه من هميشه دلم مي خواست گريه كنم،آنگونه كه انگار سالهاست گريه نكرده بود.
با بازوي كوچكش مدام چشم هايش را از خيسي اشك پاك مي كرد،در چشم هايش چيزي بود كه بغضم گرفت.
- ببين،ببين منم مامانمو گم كردم ،ولي گريه نمي كنم كه، الان باهم ميريم مامانامونو پيداشون مي كنيم، خب ؟
اين را كه گفتم، دلم گرفت،دلم عجيب گرفت،آدم ياد گم كرده هاي خودش كه مي افتد،عجيب دلش مي گيرد.
ياد دانه دانه گم كرده هاي خودم افتادم
پدر بزرگ،مادربزرگ، پدر، مادر، برادر، خواهر، عمو، كودكي هايم، همكلاسي هاي تمام سال هاي پشت ميز نشستنم، غرورم، اميدم، عشقم، زندگي ام ......
- من اونقدر گم كرده داااارم ، اونقدر زياااد، ولي گريه نمي كنم كه، ببين چشمامو ...
دروغ مي گفتم، دلم اندازه تمام وقت هايي كه دلم مي خواست گريه كنم،گريه مي خواست.
حسودي مي كردم به دخترك
- تو هم ... تو هم .. مام .. مام .. مامانتو .. گم كردي ؟
آرام تر شد
قطره هاي اشكش كوچكتر شد
احساس مشترك، نزديك ترمان كرد
دست كوچكش را آرام گرفتم توي دستانم
گرماي دستش، سردي دستانم را نوازش كرد
احساس مشترك، يك حس خوب كه بين من و او يك پل زده بود، تلخي گم كرده هامان را براي لحظه اي از ذهنمان زدود
- آره گلم، آره قشنگم، منم هم مامانمو، هم يك عالمه چيز و كس ديگه رو با هم گم كردم، ولي گريه نمي كنم كه ...
هق هق اش ايستاد، سرش را تكان داد
با دستم، اشك هاي روي گونه اش را آهسته پاك كردم
پوست صورتش آنقدر لطيف و نازك بود كه يك لحظه از ترس اينكه مبادا صورتش بخراشدف دستم را كشيدم كنار
- گريه نكن ديگه، خب ؟
- خب ...
زيبا بود
چشمانش درشت و سياه
با لباني عنابي و قلوه اي
لطيف بود , لطيف و نو , مثل تولد , مثل گلبرگ هاي گل اركيده
گيسوان آشفته و مشكي اش , بلند و مجعد ,
- اسمت چيه دختركم ؟
- سارا
- به به , چه اسم قشنگي , چه دختر نازي
او بغضش را شكسته بود و گريه اش را كرده بود
او, دستي را يافته بود براي نوازش گونه اش , و پناهي را جسته بود براي آسودنش
اميدي را پيدا كرده بود براي يافتن گم كرده اش ,
و من , نه بغضم را شكسته بودم ,
كه اگر مي شكستم , كار هردو تامان خراب ميشد
و نه دستي يافته بودم و نه اميدي و نه پناهي ...
بايد تحمل مي كردم ,
حداقل تا لحظه اي كه مادر اين دختر پيدا مي شد
و بعد باز مي خزيدم در پسكوچه اي تنگ و اشك هاي خودم را با پك هاي دود , مي فرستادم به آسمان
بايد صبر مي كردم
- خب , كجا مامانتو گم كردي ؟
با ته مانده هاي هق هقش گفت :
- هم .. هم .. همينجا ..
نگاه كردم به دور و بر
به آدم ها
به شلوغي و دود و صداهاي درهم و سياهي هاي گذران و بي تفاوت
همه چيز ترسناك بود از اين پايين
آدم ها , انگار نه انگار , مي رفتند و مي آمدند و مي خنديدند و تف بر زمين مي انداختند و به هم تنه مي زدند
بلند شدم و ايستادم
حالا , خودم هم شده بودم درست , عين آدم ها
دخترك دستم را محكم در دستش گرفته بود و من , محكم تر از او , دست او را
- نمي دوني مامانت از كدوم طرف تر رفت ؟
دوباره بغض گرفتش انگار , سرش را تكان داد كه : نه
منهم نمي دانستم
حالا همه چيزمان عين هم شده بود
نه من مي دانستم گم كرده هايم كدام سرزمين رفته اند و نه سارا
هر دو مان انگار , همين الان , از كره اي ديگر آمده بوديم روي اين سياره گرد و شلوغ
- ببين سارا , ما هردوتامون فرشته ايم , من فرشته گنده سبيلو , توهم فرشته كوچولوي خوشگل
براي اولين بار از لحظه اي آشناييمان , لبخند زد
يك لبخند كوچك و زير پوستي ,
و چقدر معصومانه و صادقانه و ساده
قدم زديم باهم
قدم زدن مشترك , هميشه برايم دوست داشتنيست
آنهم با يك نفر كه حس مشترك داري با او , كه ديگر محشر است
حتي اگر حس مشترك , گم كردن عزيز ترين چيزها باشد ,
هدفمان يكي بود ,
من , پيدا كردن گم كرده هاي او و او هم پيدا كردن گم كرده هاي خودش ,
- آدرس خونه تونو نداري ؟
لبش را ورچيد , ابروهايش را بالا انداخت
- يه نشونه اي يه چيزي ... هيچي يادت نيست ؟
- چرا , جاي خونه مون يه گربه سياهه كه من ازش مي ترسم , با يه آقاهه كه .. ام .. ام ... آدامس و شوكولات ميفروشه
خنده ام گرفت
بلند خنديدم
و بعد خنده ام را كش دادم
آدم يك احساس خوب و شاد كه بهش دست ميدهد , بايد هي كشش بدهد , هي عميقش كند
سارا با تعجب نگاهم مي كرد
- بلدي خونه مونو ؟
دستي كشيدم به سرش
- راستش نه , ولي خونه ما هم همينچيزا رو داره ... هم گربه سياه , هم آقاهه آدامس و شوكولات فروش
لبخند زد
بيشتر خودش را بمن چسبانيد
يك لحظه احساس عجيب و گرمي توي دلم شكفت
كاش اين دخترك , سارا , دختر من بود ...
كاش ميشد من با دخترم قدم بزنيم توي شهر , فارغ از دغدغه ها و شلوغي ها , همه آدم بزرگ ها را مسخره كنيم و قهقهه بزنيم
كاش ميشد من و ..
دستم را كشيد
- جونم ؟
نگاهش به ويترين يك مغازه مانده بود
- ازون شوكولاتا خيلي دوست دارم
خنديدم
- اي شيطون , ... ازينا ؟
- اوهوم ...
- منم از اينا دوست دارم , الان واسه هردومون مي خرم , خب ؟
خنديد ,
- خب , ازون قرمزاشا ...
- چشم
...
هردو , فارغ از حس مشترك تلخمان , شكلات قرمز شيرينمان را مي مكيديم و مي رفتيم به يك مقصد نامعلوم
سارا شيرين زباني مي كرد
انگار يخ هاي بي اعتمادي و فاصله را همين شكلات , آب كرده بود
- تازه بابام يك ماشين گنده خوشگل داره , همش مارو ميبره شمال , دريا , بازي مي كنيم ...
گوش مي دادم به صدايش , و جان هم
لذتي كه مي چشيدم , وصف ناشدني بود
سارا هم مثل يك شوكولات شيرين , روحم را تازه كرده بود
ساده , صادق , پر از شادي و شور و هيجان , تازه , شيرين و دوست داشتني
- خب .. خب ... كه اينطور , پس يه عالمه بازي هم بلدي ؟
- آآآآآره تازشم , عروسك بازي , قايم موشك , بعدشم امم گرگم به هوا ..
ما دوست شده بوديم
به همين سادگي
سارا يادش رفته بود , گم كرده اي دارد
و من هم يادم رفته بود , گم كرده هايم
چقدر شيرين است وقتي آدم كسي را پيدا مي كند كه با او , دردهايش ناچيز مي شود و غم هايش فراموش
نفس عميق مي كشيدم و لبخند عميق تر مي زدم و گاهي بيخودي بلند مي خنديدم و سارا هم , بلند , و مثل من بي دليل , مي خنديد
خوش بوديم با هم
قد هردومان انگار يكي شده بود
او كمي بلند تر
و من كمي كوتاهتر
و سايه هامان هم , همقد هم , پشت سرمان , قدم ميزدند و مي خنديدند
- ااا. ...مااامااانم ....... مامان .. مامان جووووووووون
دستم را رها كرد
مثل نسيم
مثل باد
دويد
تا آمدم بفهمم چي شد , سارا را ديدم در آغوش مادرش
سفت در آغوش هم , هر دو گريان و شاد , هردو انگار همه دنيا در آغوششان است
مادر , صورتش سرخ و خيس , و سارا , اشك آلود و خندان با نيم نگاهي به من
قدرت تكان خوردن نداشتم انگار
حس بد و و خوبي در درونم جوشيدن گرفته بود
او گم كرده اش را يافته بود
و شكلات درون دهان من انگار مزه قهوه تلخ , گرفته بود
نمي دانم چرا , ولي اندازه او از پيدا كردن گم كرده اش خوشحال نبودم
- ايناهاش , اين آقاهه منو پيدا كرد , تازه برام شكولات و آدامس خريد , اينم مامانشو گم كرده ها ... مگه نه ؟
صورت مادر سارا , روبروي من بود
خيس از اشك و نگراني ,
- آقا يك دنيا ممنونم ازتون , به خدا داشتم ديونه ميشدم , فقط يه لحظه دستمو ول كرد , همش تقصير خودمه , آقا من مديون شمام
- خانوم اين چه حرفيه , سارا خيلي باهوشه , خودش به اين طرف اومد , قدر دخترتونو بدونين , يه فرشته اس
سارا خنديد
- تو هم فرشته اي , يه فرشته سبيلو , خودت گفتي ...
هر سه خنديديم
خنده من تلخ
خنده سارا شيرين
- به هر حال ممنونم ازتون آقا , محبتتون رو هيچوقت فراموش مي كنم , سارا , تشكر كردي ازعمو ؟
سارا آمد جلو ,
- مي خوام بوست كنم
خم شدم
لبان عنابي غنچه اش , آرام نشست روي گونه زبرم
دلم نمي خواست بوسه اش تمام شود
سرم همينطور خم بود كه صدايش آمد
- تموم شد ديگه
و باز هر دو خنديديم
نگاهش كردم , توي چشمش پر بود از اعتماد و دوست داشتن
- نمي خواي من باهات بيام تا تو هم مامانتو پيدا كني ؟
لبخند زدم ,
- نه عزيزم , خودم تنهايي پيداش مي كنم , همين دور وبراست
- پيداش كنيا
- خب
....
سارا دست مادرش را گرفت
- خدافظ
- آقا بازم ممنونم ازتون , خدانگهدار
- خواهش مي كنم , خيلي مواظب سارا باشيد
- چشم
همينطور قدم به قدم دور شدند
سارا برايم دست تكان داد
سرش را برگردانده بود و لبخند مي زد
داد زد
- خدافظ عمو سبيلوي بي سبيل
انگار در راه رفتن مادرش بهش گفته بود كه اين آقاهه كه سبيل نداشت كه
خنديدم
.....
پيچيدم توي كوچه
كوچه اي كه بعدش پسكوچه بود
يك لحظه يادم آمد كه اي داد بيداد , آدرسشو نگرفتم كه
هراسان دويدم
- سارا .. سار ... ا
كسي نبود , دويدم
تا انتهاي جايي كه ديده بودمش
- سارااااااااا
نبود , نه او , نه مادرش , نه سايه شان
....
رسيدم به پسكوچه
بغضم ارام و ساكت شكست
حلقه هاي دود سيگار , اشك هايم را مي برد به آسمان
سارا مادرش را پيدا كرده بود
و من , گم كرده اي به تمامي گم كرده هايم افزوده بودم
گم كرده اي كه برايم , عزيزتر شده بود از تمامي شان
....
پس كوچه هاي بي خوابي من , انتهايي ندارد
بايد همينطور قدم بزنم در تماميشان
خو گرفته ام به با خاطرات خوش بودن
گم كرده هاي من , هيچ نشانه اي ندارند
حتي گربه سياه و آقاي آدامس فروش هم , نزديكشان نيست
من گم كرده هايم را توي همين كوچه پسكوچه هاي تنگ و تاريك گم كرده ام
كوچه پس كوچه هايي كه همه شان به هم راه دارند و , هيچوقت , تمام نمي شوند
كوچه پس كوچه هايي كه وقتي به بن بستش برسي ,
خودت هم مي شوي , جزو گم شده ها ....

 

دسته ها : داستانك
1390/10/17 15:55
X