دسته
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 50864
تعداد نوشته ها : 45
تعداد نظرات : 3
Rss
طراح قالب
GraphistThem271


نشستم كنارش
- به من نگاه كن...
در هم ريخته و شكسته شده بود
اصلا شبيه دنيا يه ساعت پيش , يه روز پيش و دوماه پيش نبود
مدام زير لب تكرار مي كرد ... منو ببخش .. منو ببخش
- بگو ... بگو چيارو به من نگفتي .. هر چي باشه مهم نيست
تيكه آخر رو با ترديد گفتم ... ولي ... ته دلم از خدا خواستم واقعا چيز مهمي نباشه
- نمي تونم ... نمي تونم ...
صورتوشو بين دو تا دستام گرفتم و اينبار با تحكم گفتم :
- بگو ... مي توني بفهمي من دارم چي مي كشم ؟ .. بگو چيه كه اينقد اذيتت مي كنه
....

نمي دونم ...

هيچي يادم نيست...

تا چند لحظه بعد از چند جمله اي كه دنيا پشت سرهم و بين گريه هاي شديدش گفت
هيچي نمي فهميدم
انگار تموم بدنم .. اعصابم و تموم احساساتم همه با هم فلج شده بود
قدرت تحمل اونهمه ضربه ... اونم به اون شدت براي من .. براي من غير قابل تصور بود
تموم مدتي كه دنيا همون سه تا جمله رو بريده بريده براي من گفت صورتش بين دو تا دستام بود
حرفش كه تموم شد احساس يه مرد مرده رو داشتم
آدمي كه بي خود زنده بوده
و كاش مرده بودم
- من .. من شوهر دارم ... و يه بچه .. مي خواستم بهت بگم .. ولي .... ولي مي ترسيدم .. ..
سرم گيج رفت و همه چيز جلوي چشام سياه شد
دستام مثه دستاي آدمي كه يهو فلج مي شه از دو طرف صورتش آويزون شد
نمي دونم چطور تونستم پاشم و تلو تلو خوران دستمو به درخت خشك كنار ايستگاه بگيرم
نمي تونستم حرف بزنم
احساس تهوع داشتم
تصوير لحظه هاي خلوت من و دنيا ... عشقبازيهامون ... خنده هاي دنيا .و..و..و... مثل يه فيلم .. بيرحمانه از جلوش چشاي بستم رد مي شد
چطور تونست اين كارو با من بكنه؟
صداي دنيا از پشت سرم مي اومد:
- من اونا رو دوست ندارم ... هيچكدومشونو .... قبل از اينكه با تو آشنا بشم ... دو بار ... دو بار خودكشي كردم ... تو .. به خاطر تو تا الان زنده ام ... من هيچ دلخوشي به جز تو ندارم ... دوستت دارم ... و ...
زير لب گفتم :
- خفه شو ...

صدام ضعيف و مرده بود ... و سرد ... صداي خودمو نمي شناختم ... و دنيا هم صدامو نشنيد ...
- اون منو طلاق نمي ده ... مي گه دوستم داره .. ولي من ازش متنفرم ... من تو رو دوست دارم ...
داد زدم .. با تموم نفرت و خشم :

- خفه شو لعنتي
يهو ساكت شد ... خشكش زد
دستام مي لرزيد
- تو .. تو .. تو چطور تونستي ؟ تو ...
نمي تونستم حرف بزنم
دنيا ديگه گريه نمي كرد
شايد ديگه احساس گناه هم نمي كرد
از جاي خودش بلند شد و روبروم ايستاد
- من دوستت داشتم .. دوستت دارم ... هيچ چيز ديگه هم مهم نيست
در يك لحظه كه خيلي سريع اتفاق افتاد .. دستمو بالا بردم و با تموم قدرتي كه از احساسات له شده و نفرتم برام مونده بود كوبيدم توي گوشش
- تو لايق هيچي نيستي ... حتي لايق زنده بودن
افتادروي زمين
ولي نه اونطوري كه منو به زمين كوبونده بود
من له شده بودم
دوست داشتم ازش فرار كنم ... گم بشم .. قاطي آدماي ديگه ... بوي تعفن مي دادم .. بويي كه ازون گرفته بودم
خيانت ... كثيف ترين كاري كه توي ذهنم تصور مي كردم
و من ... تموم مدت .. با اون ...
تصوير تيره يه مرد با يه بچه جلوي چشام ثابت مونده بود
از همه چيز فرار مي كردم و اشك و نفرت بدجوري توي گلوم گره خورده بود
...
ديگه نديدمش
حتي يه بار
تنها چيزي كه مثه لكه ننگ برام گذاشت
يه احساس ترس دايمي بود
ترس از تموم آدما
از تموم دوست داشتنا
و احساس نفرت از اين دنياي لجنزار كه همه فكر مي كنيم بهشت موعود , همينجاست
دنيايي كه
به هيچ كس رحم نمي كنه
پر از دروغهاي قشنگ
و واقعيت هاي تلخه
دنيايي كه
بهتر ديگه هيچي نگم .. يه مرد مرده خوب , مرد مرده ايه كه حرف نزنه .


دسته ها : داستانك
1390/10/17 15:59
X