دسته
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 50180
تعداد نوشته ها : 45
تعداد نظرات : 3
Rss
طراح قالب
GraphistThem271

اگرازتمام قلبهاي دنياخسته شدي به يادقلبي باش كه هرگزازيادتوخسته نميشه
***
تو دنيا خيلي از چيز ها رو اگه از دست بديم دوباره بدست مي آوريم مثل زن ، بچه ، دوست ، پول ،خونه ، ماشين، و ....... ولي و پدر و مادر هيچ وقت دوباره بدست نميان.هيچ وقت به بهانه گرفتاري از پدر و مادر خودمون غافل نشيم.بياين واسه سلامتي همه پدران و مادران دعا كنيم
***
خداكندتبسم لبي به آه نشكند-بلوربغض سينه اي به شامگاه نشكند-كبوتري كه پرزندبه شوق آشيانه اي-خداكندكه بال اوميان راه نشكند
***
هميشه سخت ترين نمايش به بهترين بازيگر تعلق دارد شاكي سختي هاي دنيا نباشيد شايد شما بهترين بازيگر خداييد
***
بندبنددلبنده بهبندبنددلتبنده دلبنددلبندهدلبنده براتتنگه
***
مرجان لب لعل تومرجان مراقوت/ياقوت نهم نام لب لعل توياقوت! قربان وفاتم به وفاتم گذري كن/تابوت مگربشنوم ازرخنه تابوت
***
عشق تنها سهم مرغ عشق نيست مي توان عاشق شد وگنجشك زيست
***
مابانفس سلامت اي دوست خوشيم، ازگرمي هركلامت اي دوست خوشيم
***
عاقد به عروس خانم: عروس خانم بنده وكيلم؟ ... عروس : پ...نه.. پ...لابد تو اين بي شوهري ميرم گل بچينم.؟
***
هم بازى هايمان را تا وقتى دوست داريم،كه خوب مى بازند
***
ويكتورهوگو: نهايت شادي توزندگي اينه كه بدونيم يه نفردوستمون داره
***
راى كشتن پرنده نيازى به تيروكمان نيست بالهايش را كه بچينى خاطرات پرواز روزى هزار بار او را خواهد كشت
***
اي قطار زندگي راهت را برو نه كوه ديگر توان ريزش دارد و نه ريزعلي پيراهن اضافه اي !
روزگار، روزگار ديگريست
***
مشكلات انسانهاي بزرگ را متعالي و انسانهاي كوچك را متلاشي ميكند
***
هيچ وقت چيزي رو خوب نمي فهمي مگر اينكه بتوني به مادربزرگت توضيحش بدي
***
توماس اديسون در بيانيه اي يادآوري كرد كه من فقط برق رو إختراع كردم جون مادرتون واسه قبضش به من فحش ندين
***
بچه تازه به دنيا اومده و از بيمارستان آورديم خونه خوابيده ، فاميلمون اومده ميگه آخي خوابه ؟؟؟
ميگم پَ نَ پَ زديمش تو شارژ ! دكترا گفتن ۷ – ۸ ساعت اول خوب بزارين شارژ بشه بعد ازش استفاده كنين وگرنه خوب گريه نميكنه
***
گاهي اوقات فكر كردن به بعضي ها،ناخودآگاه لبخندي روي لبانت مينشاند...دوست دارم اين لبخندهاي بيگاه و اين بعضيها را
***
دوسم داشت ولي من دوستش نداشتم...روزگار گذشت ...عاشقش شدم ....ازيتش كردم رفت ...گفتم رفت كه رفت مگه چي ميشه ولي چند وقته كه فهميدم تنها تر از تنهاترين مرد شدم

دسته ها : پيامك
1390/11/4 12:31

كاش ازتپش قلبت خبرداشتم تابدونم اون قلب به چه آرزويي مي تپد؟
***
برخي لايق داشتن بهترين الماس ها هستند،اما خود راب مشتي ريگ دلگرم كرده اند!
ريگ ها را رها كن...
ايمان دارم تولايق بهترينهايي
***
اعتبار آدمها به حضورشان نيست به دلهره اي است كه در نبودشان درست مي كنند
***
تا حالا بهش فكركردي؟با اينكه خداميتونه مچ ماروبگيره ولي دستمونوميگيره!
***
يارو شب اول قبر مي بينه دو نفر بالاي سرشن، ميگه شما نكير و منكريد؟ يكيشون ميگه په نه په؛ كامران و هومنيم، اومديم بگيم تو خودت نمره ي بيستي

***

ما با نفس سلام ات اي دوست خوشيم/
از گرمى هر كلامت اى دوست خوشيم/
هرچند ك افتخار ديدارت نيست/
با زنگ خوش پيامت اى دوست خوشيم

***

ديروز رفتم بقالي... يه بسته هوا خريدم.
كارخونه ي نامرد از خدا بي خبر، چند تا تيكه چيپس هم انداخته بود توش

***

مي دوني زيباترين خط منحني دنيا چيه ؟ لبخندي كه بي اراده رو لبهاي يك عاشق نقش مي بنده تا در نهايت سكوت فرياد بزنه : دوستت دارم

***

نه به ديروزهايي كه بودي فكر ميكنم و نه به فرداهايي كه شايد بيايي... ميخواهم زندگي كنم.. خواستي باش... خواستي نباش

***

بزرگترين گناه:داشتن جاري،بزرگترين جهاد،زندگي باجاري،بزرگترين كار:ادب كردن جاري،بزرگترين هنر كم كردن روي جاري ،بزرگترين آرزو نديدن جاري،بزرگترين نعمت:نداشتن جاري،بزرگترين تفريج:خيط كردن جاري

***

سرم شكسته بود، رفتم دكتر،

دكتره ميگه بخيه بزنم؟؟
گفتم پـَـَـ نــه پـَـَــــ دوتا كـــوك بزن ميرم خونه ميدم مـامـانــمبا چرخ خياطـي بدوزه

***

دارم رو تردميل عينه خر ميدووم يارو مبگه اينجوري ميدويي لاغر كني؟؟
ميگم پـَــ نَ پـَـــ دارم واسه نقش آفريني تو سري جديد ميگ ميگ آماده ميشم

***

هيچ وقت رازت را به كسي نگو وقتي خودت نمي تواني حفظش كني چطور انتظار داري كس ديگري برات رازنگهدار باشد

***

سلام ودرود برهمه اونايي كه خطشون اعتباريه ولي معرفتشون دايميه

***

قلب ماسكونتگاه كسانيست كه ازاعماق وجودمان دوستشان داريم حتي درفاصله ها

***

سازنده ترين كلمه گذشت است،آن را تمرين كن/عميق ترين كلمه عشق است،به آن ارج بده/روشن ترين كلمه اميد است،به آن اميدوار باش/ضعيف ترين كلمه حسرت است، آن را نخور/سمي ترين كلمه غرور است، آن رابشكن/لطيف ترين كلمه لبخند است،آن راحفظ كن/صميمي ترين كس دوست است،او را فراموش نكن.

***

معلم پسرك را صدا زد تا انشايش را با موضوع علم بهتر است يا ثروت را بخواند پسرك با صداي لرزان گفت ننوشته ام معلم با خط كش چوبي پسرك را تنبيه كرد و او را پايين كلاس پا در هوا نگه داشت پسرك در حاليكه دستهاي قرمز و باد كرده اش را به هم ميماليد زير لب ميگفت آري ثروت بهتر است چون اگر داشتم دفتري ميخريدم و انشايم را مينوشتم



دسته ها : پيامك
1390/11/4 12:18


...____Π__
./Φ\_______\
|_Π_|__ ΓΠ_|
مشترك گرامي:
شما بدليل معرفت زياد صاحب يك خانه ويلايي درقلب ما شديد-ايراندل

********

پشت چراغ قرمز،پسركي با چشماني معصوم و دستاني كوچك گفت:چسب زخم نميخواهيد؟پنج تا،صدتومان، آهي كشيدم و با خود گفتم : تمام چسب زخمهايت را هم كه بخرم ، نه زخمهاى من خوب ميشود نه زخمهاى تو. (حسين پناهي)

********

 

باتوجه به نزديكي قيمت سكه به 700 هزارتومان ازآقايان تقاضا ميشود مقدارزاويه تعظيم را در گفت و شنود با همسر بيشتر كرده(سرچسبيده به زانو)و درصورت نياز بصورت درازكش به فرامين گوش دهند. به اميد ارزان شدن سكه وجفتك پراني مجدد*

 

 ********

به تعظيم مردم اين زمانه اعتماد نكن.تعظيم آنان همانند خم شدن دوسر كمان است كه هر چه بهم نزديكتر شوند تيرش كشنده تر است... كوروش كبير

**********

اگه دو نفر لبه پرتگاهي باشند كدومشون رو نجات ميدي؟ اوني كه خيلي دوستش داري؟ يا اوني كه خيلي دوست داره؟

********

زلال كه باشي سنگهاي كف رودخانه ات را ميبينند،بر ميدارند نشانه ميگيرند درست به سوي خودت



دسته ها : پيامك
1390/10/23 23:31



همسرم با صداي بلندي گفت : تا كي ميخواي سرتو توي اون روزنامه فروكني؟ ميشه بياي و به

دختر جونت بگي غذاشو بخوره؟
 

روزنامه را به كناري انداختم و بسوي آنها رفتم.

تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده مي آمد. اشك در چشمهايش پر شده بود.

ظرفي پر از شير برنج در مقابلش قرار داشت.

آوا دختري زيبا و براي سن خود بسيار باهوش بود.
 

گلويم رو صاف كردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمي خوري؟
 

فقط بخاطر بابا عزيزم. آوا كمي نرمش نشان داد و با پشت دست اشكهايش را پاك كرد و گفت:
 

باشه بابا، مي خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو مي خوردم. ولي شما بايد.... آوا مكث كرد.
 

بابا، اگر من تمام اين شير برنج رو بخورم، هرچي خواستم بهم ميدي؟
 

دست كوچك دخترم رو كه بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول ميدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد كردم.
 

ناگهان مضطرب شدم. گفتم، آوا، عزيزم، نبايد براي خريدن كامپيوتر يا يك چيز گران قيمت اصرار كني.

بابا از اينجور پولها نداره. باشه؟
 

نه بابا. من هيچ چيز گران قيمتي نمي خوام.
 

و با حالتي دردناك تمام شيربرنج رو فرو داد.

در سكوت از دست همسرم و مادرم كه بچه رو وادار به خوردن چيزي كه دوست نداشت كرده بودن

عصباني بودم.

 وقتي غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج ميزد.
 

همه ما به او توجه كرده بوديم. آوا گفت، من مي خوام سرمو تيغ بندازم. همين يكشنبه.

تقاضاي او همين بود.
 

همسرم جيغ زد و گفت: وحشتناكه. يك دختر بچه سرشو تيغ بندازه؟ غيرممكنه. نه در خانواده ما. و مادرم با صداي گوشخراشش گفت، فرهنگ ما با اين برنامه هاي تلويزيوني داره كاملا نابود ميشه.
 

گفتم، آوا، عزيزم، چرا يك چيز ديگه نمي خواي؟ ما از ديدن سر تيغ خورده تو غمگين مي شيم.

خواهش مي كنم، عزيزم، چرا سعي نمي كني احساس ما رو بفهمي؟
 

سعي كردم از او خواهش كنم. آوا گفت، بابا، ديدي كه خوردن اون شيربرنج چقدر براي من سخت بود؟

آوا اشك مي ريخت. و شما بمن قول دادي تا هرچي مي خوام بهم بدي. حالا مي خواي بزني زير قولت؟
 

حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم: مرده و قولش.

مادر و همسرم با هم فرياد زدن كه، مگر ديوانه شدي؟

آوا، آرزوي تو برآورده ميشه.
 

آوا با سر تراشيده شده صورتي گرد و چشمهاي درشت زيبائي پيدا كرده بود .
 

صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. ديدن دختر من با موي تراشيده در ميون بقيه شاگردها تماشائي بود. آوا بسوي من برگشت و برايم دست تكان داد. من هم دستي تكان دادم و لبخند زدم.
 

در همين لحظه پسري از يك اتومبيل بيرون آمد و با صداي بلند آوا را صدا كرد و گفت، آوا، صبر كن تا من بيام.
 

چيزي كه باعث حيرت من شد ديدن سر بدون موي آن پسر بود. با خودم فكر كردم، پس موضوع اينه.
 

خانمي كه از آن اتومبيل بيرون آمده بود بدون آنكه خودش رو معرفي كنه گفت، دختر شما، آوا، واقعا

فوق العاده ست. و در ادامه گفت، پسري كه داره با دختر شما ميره پسر منه.

اون سرطان خون داره. زن مكث كرد تا صداي هق هق خودش رو خفه كنه. در تمام ماه گذشته هريش نتونست به مدرسه بياد. بر اثر عوارض جانبي شيمي درماني تمام موهاشو از دست داده.

نمي خواست به مدرسه برگرده. آخه مي ترسيد هم كلاسي هاش بدون اينكه قصدي داشته باشن  مسخره ش كنن .

آوا هفته پيش اون رو ديد و بهش قول داد كه ترتيب مسئله اذيت كردن بچه ها رو بده. اما، حتي فكرشو هم نمي كردم كه اون موهاي زيباشو فداي پسر من كنه .

 

آقا، شما و همسرتون از بنده هاي محبوب خداوند هستين كه دختري با چنين روح بزرگي دارين.

سر جام خشك شده بودم. و... شروع كردم به گريستن. فرشته كوچولوي من، تو بمن درس دادي كه فهميدم عشق واقعي يعني چي؟
 

خوشبخت ترين مردم در روي اين كره خاكي كساني نيستن كه آنجور كه مي خوان زندگي مي كنن. آنها كساني هستن كه خواسته هاي خودشون رو بخاطر كساني كه دوستشون دارن تغيير ميدن.

دسته ها : داستانك
1390/10/23 23:19


فراز غفارزاده مديركانون ازدواج آسان در اروميه اظهار داشت: امروزه تشريفات در زندگي و ازدواج به اندازه قابل توجهي زياد شده است به طوري كه سدي در برابر جوانان براي تشكيل خانواده هستند از اين رو كانون ازدواج آسان با اهتمام  مسئولان و بنيانگذار اين كانون راه‌اندازي شد تا امر ازدواج جوانان در جامعه تسهيل شود.
وي تصريح كرد: يكي از معضل‌هاي مهم براي ازدواج هم اكنون مهريه‌هاي سنگين است زيرا جوانان با توجه به تاريخ تولد شمسي يا ميلادي مهريه تعيين مي‌كنند لذا بايد از طريق حذف كردن اين عادت‌هاي غلط و دست ‌و پاگير براي تسهيل امر ازدواج جوانان گام برداريم.
اين مسئول به تأثير راه‌اندازي اين قبيل كانون‌هاي مردم‌نهاد براي حل مشكلات جوانان اشاره كرد و گفت: اين كانون با اهتمام مسئولان و خيران در تهران راه‌اندازي شد سپس در مناطق مختلف كشور شعبه‌هاي آن توسعه يافت به طوري كه براي ترغيب جوانان به امر ازدواج گام‌هاي زيادي تاكنون برداشته شده است.
اين مسئول با بيان اينكه براي زوج‌ها در برابر پرداخت 350 هزار تومان مراسم عروسي برپا مي‌شود، تصريح كرد: خدمات براي همه طبقات جامعه ارائه مي‌شود، زمان ارائه خدمات نام و نشاني از كانون ملاحظه نمي‌شود از طرف ديگر ارزان بودن از كيفيت خدمات نمي‌كاهد همچنين مراسم گروهي برپا نمي‌شود حتي زوجين همه‌ي خدمات را با سليقه خود انتخاب مي‌كنند.

فرآوري شده از: فارس

دسته ها : اخبار
1390/10/23 22:50
گفتار هاي دونالد والترز خيلي كوتاه است گاهي به يك خط هم نميرسد.
اما اگر هر يك از آنها را براي چند بار در روز بخوانيد اثر عميقي در روح شما خواهد داشت.
هر گفتار براي يك روز است .يكي از روزهاي زندگي شما كه با تكرار اين جملات و ورود مفهموم شان به ضمير ناخود آگاه شما خيلي زيبا تر خواهد شد .
در هر حالي كه هستيد به خصوص پيش از خواب يكي از گفتار ها را تكرار كنيد .ابتدا با صداي بلند و كم كم به شكل زمزمه .
آري به همين سادگي...
 

 

1. راز  عشق در تواضع است .
اين صفت به هيچ وجه نشانه تظاهر نيست.
بلكه نشان دهنده احساس و تفكري قوي است.
ميان دو نفري كه يكديگر را دوست دارند،
تواضع مانند جويبار آرامي است كه چشمه محبت
آنها را تازه و با طراوت نگه ميدارد.
 

 

2. راز عشق در احترام متقابل است.
احساسات متغير اند، اما احترام دو طرف ثابت مي ماند .
اگر عقايد شريك زندگي ات با عقايد تو متفاوت است ،
با احترام به نظرياتش گوش كن .
احترام باعث مي شود كه او بتواند خودش باشد .
 

 

3. راز عشق در اين است كه به يكديگر سخت نگيريد .
عشقي كه آزادانه هديه نشود اسارت است .
 

 

4. راز عشق در اين است كه هر روز كاري كني كه شريك زندگي ات راخوشحال كند ،كاري مثل دادن هديه اي كوچك ،تحسين ،
لبخندي از روي محبت .
نگذار كه جويبار محبت از كمي باران ، بخشكد.
 

 

5. راز عشق در اين است كه رابطه تان را مانند يك باغ ، با محبت تزئين كنيد .
بذر علاقه ها و عقيده هاي تازه رابكار كه زيبايي برويد .
ضمنا فراموش نكن كه باغ را بايد هرس كرد ، مبادا
غنچه هاي گل پوشيده از علف هاي هرز عادت شود .
براي اينكه عشق همواره با طراوت بماند فبايد به آن
مثل هنر خلاقانه نگاه كرد .
 

 

6. راز عشق در خوش مشربي است .
شوخي با ديگران را فراموش نكن ، در ضمن
مراقب شوخي هايت هم باش .
شوخي نا پسند نكن . شوخي بايد از روي حسن
نيت باشد ،نه نيشدار .
 

 

7. راز عشق در اين است كه
حقيقت اصلي عشق ، يعني تفكر را از ياد نبري .
آيا يك رابطه دراز مدت ، مهم تر از اختلافات
كوچك و زود گذر نيست ؟
 

 

8. راز عشق در اين است كه
مانع بروز هيجانات منفي در وجودت شوي ،
و صبر كني تا خون سردي را دوباره به دست آوري .
با اين كه احساس جلوه الهام است ، اما شخص
عصباني نمي تواند چيز ها را با وضوح درك كند .
قلبت را آرام كن .
تنها به اين وسيله است كه مي تواني چيز ها
را آنگونه كه هستند ، در يابي .
 

 

9. راز عشق در اين است كه
طرف مقابلت را تحسين كني .
هر گز با فرض اين كه خودش اين چيز ها را
مي داند ،از تحسين غافل نشو .
مشكلي پيش نخواهد آمد اگر بار ها با خلوص نيت
بگويي : دوستت دارم .
گر چه احساسات بشري به قدمت نسل بشر
است ، اما كلمات همواره تازه و جوان خواهند ماند .
 

 

10. راز عشق در اين است كه
در سكوت دست يكديگر را بگيريد .
كم كم ياد مي گيريد كه بدون كلام رابطه برقرار كنيد .
 

 

11. راز عشق در توجه كردن به لحن صدا است
براي تقويت گيرايي صدا ، بايد آنرا از قلب برآوريد ،
سپس رهايش كنيد تا بلند بشود وبه سمت پيشاني برود
تار هاي صوتي را آرام و رها نگه دار .
اگر احساسات قلبي ات را به وسيله صدا بيان كني ،آن
صدا باعث ايجاد شادي در ديگري خواهد شد .
 

 

12. راز عشق در اين است كه بيشتر با نگاه حرف بزني ،
زيرا چشم ها پنجره هاي روح هستند .
اگر هنگام صحبت كردن از نگاه استفاده كني ،
مثل آن است كه
پنجره ها را با پرده هاي زيبايي بيارايي
و به خانه گرما و جذابيت ببخشي.
 

 

13. راز عشق دراين است كه
از يكديگر انتظارات  بيجا نداشته باشيد ،
زيرانقص همواره جزء لا ينفك انسان است
ذهنت را بر ارزشهايي متمركز كن
كه شما را به يكديگر نزديك تر ميكند
نه بر مسائلي كه بين شما فاصله مي اندازد .
 

 

14. راز عشق در اين است كه
حس تملك را از خود دور كني .
در حقيقت هيچ كس نمي تواند مال كسي شود .
شريك زندگي ات را با طناب نياز مبند .
گياه هنگامي رشد ميكند كه آزادانه از هوا و نور  آفتاب
استفاده كند.
 

 

15. راز عشق در اين است كه
شريك زدگي ات را در چار چوبي كه خودت مي پسندي
حبس نكني .عيبجويي باعث تباهي مي شود .
همه چيز را همان طور كه هست بپذير ،
تا هر دو شاد باشيد .قانون طلايي اين است :
نقاط قوت را تقويت كن ،
و ضعف ها را نه تقويت كن نه تقبيح .
هرگز سعي نكن با سوزاندن ،
جلوي خونريزي زخم را بگيري .
 

 

16. راز عشق در اين است كه
هنگام سوء تفاهم ، فقط به اين فكر نكني كه
طرف مقابل چگونه ناراحتت كرده است .
در عوض به راه حلي فكر كني كه در آينده
از بروز چنين سوء تفاهم هايي جلو گيري كني .
 

 

17. راز عشق در اين است كه
وقتي پيشنهادي به ذهنت مي رسد ، به نياز خودت
براي بيان آن فكر نكني ،
بلكه به علاقه ديگري به شنيدن آن فكر كني .
اگر لازم بود ، حتي ماه ها صبر كن
تا آمادگي شنيدن آنچه را ميخواهي بگويي پيدا كند .
 

 

18. راز عشق در آرامش است ، زيرا
آرامش باعث تكامل عشق مي شود .
عشق ، هواي نفس و احساست شديد نيست .
عشق انسان ها نسبت به يكديگر بازتابي از عشقازلي
است خداوندگار آرامش كاملاست
 
 
 
19. راز عشق در اين است كه
در وجود يكديگر عاشق خدا باشيد ،
تا همواره علي رغم همه اشتباهات ،
تشنه رسيدن به كمال باشيد ،
چرا كه بشر همواره علي رغم موانع فراوان ،
سعي ميكند به سمت آرمان هاي جاودانه حركت كند .
 

 

20. راز عشق در اين است كه
محبت تان را بسط دهيد تا تبديل به عشق واقعي
ميان دو انسان شود
سپس آن عشق را كه دست پرورده پروردگار است
بسط دهيد تا بشريت و كل مخلوقات را در بر گيرد .
 

 

21. راز عشق در اين است كه
به ديگري لذت ببخشي ، و لي عشق را براي لذت
نخواهي .زيرا عشق حقيقي هوا و هوس نيست .
هر چه نفس قوي تر باشد ، تقاضاهايش بيشتر مي شود
و هر چه تقاضا هاي نفس قوي تر باشد ،
خودپرستي را در تو بيشتر و بيشتر تقويت ميكند .
عشق چهره واقعي خود را در ملايمت و مهرباني آشكار
ميكند ،نه در لذت جويي .
 

 

22. راز عشق در مراعات حال ديگري است .
هر قدر كه  ملاحظه حال ديگران را مي كني ،
كسي را كه دوست داري بيشتر ملاحظه كن .
 

 

23. راز عشق در اين است كه
جاذبه هاي خود را با ديگري قسمت كني .
جاذبه نيرويي لطيف و نافذ است كه
از ديگري دريافت مي كني .
اين نيرو تنها با بخشش رشد ميكند .
 

 

24. راز عشق در ايجاد تنوع در زندگي است .
نگذار كه روزمرگي ها
مثل سيم هاي كوك نشده ساز ،
نغمه زندگي عاشقانه تان را
به نوايي غم انگيز تبديل كند .
 

 

25. راز عشق در اين است كه
در هر فر صتي در كنار هم آرام بگيريد ،با هم تنها
باشيد ، و افكارتان را با يكديگر در ميان بگذاريد .
لازم نيست براي سرگرم شدن حتما
از محركات خارجي استفاده كنيد .
قرار بگذاريد كه بيشتر با هم تنها باشيد
تا بتوانيد خودتان باشيد .
 

 

26. راز عشق در اين است كه با زمانه كنار بياييد .
مايع عشقتان را طوري نگهداريد
كه بتوانيد گودالهايي
را كه زندگي پيش پايتان ميگذارد ،پركني.
 

 

27. راز عشق در اين است كه
به محبوبتان قدرت و آرامش بدهيد
و از او قدرت و آرامش دريافت كنيد ، اما نه با اصرار .
 

 

28. راز عشق در استواري است .
در فصول مختلف زندگي ،
عشقتان را مانند كوه بلندي استوار نگه داريد.
دسته ها : پيامك
1390/10/17 16:9


نشستم كنارش
- به من نگاه كن...
در هم ريخته و شكسته شده بود
اصلا شبيه دنيا يه ساعت پيش , يه روز پيش و دوماه پيش نبود
مدام زير لب تكرار مي كرد ... منو ببخش .. منو ببخش
- بگو ... بگو چيارو به من نگفتي .. هر چي باشه مهم نيست
تيكه آخر رو با ترديد گفتم ... ولي ... ته دلم از خدا خواستم واقعا چيز مهمي نباشه
- نمي تونم ... نمي تونم ...
صورتوشو بين دو تا دستام گرفتم و اينبار با تحكم گفتم :
- بگو ... مي توني بفهمي من دارم چي مي كشم ؟ .. بگو چيه كه اينقد اذيتت مي كنه
....

نمي دونم ...

هيچي يادم نيست...

تا چند لحظه بعد از چند جمله اي كه دنيا پشت سرهم و بين گريه هاي شديدش گفت
هيچي نمي فهميدم
انگار تموم بدنم .. اعصابم و تموم احساساتم همه با هم فلج شده بود
قدرت تحمل اونهمه ضربه ... اونم به اون شدت براي من .. براي من غير قابل تصور بود
تموم مدتي كه دنيا همون سه تا جمله رو بريده بريده براي من گفت صورتش بين دو تا دستام بود
حرفش كه تموم شد احساس يه مرد مرده رو داشتم
آدمي كه بي خود زنده بوده
و كاش مرده بودم
- من .. من شوهر دارم ... و يه بچه .. مي خواستم بهت بگم .. ولي .... ولي مي ترسيدم .. ..
سرم گيج رفت و همه چيز جلوي چشام سياه شد
دستام مثه دستاي آدمي كه يهو فلج مي شه از دو طرف صورتش آويزون شد
نمي دونم چطور تونستم پاشم و تلو تلو خوران دستمو به درخت خشك كنار ايستگاه بگيرم
نمي تونستم حرف بزنم
احساس تهوع داشتم
تصوير لحظه هاي خلوت من و دنيا ... عشقبازيهامون ... خنده هاي دنيا .و..و..و... مثل يه فيلم .. بيرحمانه از جلوش چشاي بستم رد مي شد
چطور تونست اين كارو با من بكنه؟
صداي دنيا از پشت سرم مي اومد:
- من اونا رو دوست ندارم ... هيچكدومشونو .... قبل از اينكه با تو آشنا بشم ... دو بار ... دو بار خودكشي كردم ... تو .. به خاطر تو تا الان زنده ام ... من هيچ دلخوشي به جز تو ندارم ... دوستت دارم ... و ...
زير لب گفتم :
- خفه شو ...

صدام ضعيف و مرده بود ... و سرد ... صداي خودمو نمي شناختم ... و دنيا هم صدامو نشنيد ...
- اون منو طلاق نمي ده ... مي گه دوستم داره .. ولي من ازش متنفرم ... من تو رو دوست دارم ...
داد زدم .. با تموم نفرت و خشم :

- خفه شو لعنتي
يهو ساكت شد ... خشكش زد
دستام مي لرزيد
- تو .. تو .. تو چطور تونستي ؟ تو ...
نمي تونستم حرف بزنم
دنيا ديگه گريه نمي كرد
شايد ديگه احساس گناه هم نمي كرد
از جاي خودش بلند شد و روبروم ايستاد
- من دوستت داشتم .. دوستت دارم ... هيچ چيز ديگه هم مهم نيست
در يك لحظه كه خيلي سريع اتفاق افتاد .. دستمو بالا بردم و با تموم قدرتي كه از احساسات له شده و نفرتم برام مونده بود كوبيدم توي گوشش
- تو لايق هيچي نيستي ... حتي لايق زنده بودن
افتادروي زمين
ولي نه اونطوري كه منو به زمين كوبونده بود
من له شده بودم
دوست داشتم ازش فرار كنم ... گم بشم .. قاطي آدماي ديگه ... بوي تعفن مي دادم .. بويي كه ازون گرفته بودم
خيانت ... كثيف ترين كاري كه توي ذهنم تصور مي كردم
و من ... تموم مدت .. با اون ...
تصوير تيره يه مرد با يه بچه جلوي چشام ثابت مونده بود
از همه چيز فرار مي كردم و اشك و نفرت بدجوري توي گلوم گره خورده بود
...
ديگه نديدمش
حتي يه بار
تنها چيزي كه مثه لكه ننگ برام گذاشت
يه احساس ترس دايمي بود
ترس از تموم آدما
از تموم دوست داشتنا
و احساس نفرت از اين دنياي لجنزار كه همه فكر مي كنيم بهشت موعود , همينجاست
دنيايي كه
به هيچ كس رحم نمي كنه
پر از دروغهاي قشنگ
و واقعيت هاي تلخه
دنيايي كه
بهتر ديگه هيچي نگم .. يه مرد مرده خوب , مرد مرده ايه كه حرف نزنه .

دسته ها : داستانك
1390/10/17 15:59



نفس عميق كشيدم و دسته گل رو با لطيف ترين حالتي كه مي شد توي دستام نگه داشتم
هنوز يه ربع به اومدنش مونده بود
نمي دونستم چرا اينقدر هيجان زده ام
به همه لبخند مي زدم
آدماي دور و بر در حالي كه لبخندمو با يه لبخند ديگه جواب مي دادن درگوش هم پچ پچ مي كردنو و دوباره مي خنديدن
اصلا برام مهم نبود
من همتونو دوست دارم
همه چيز به نظرم قشنگ و دوست داشتني بود
دسته گل رو به طرف صورتم آوردم و دوباره نفس عميق كشيدم
چه احساس خوبيه احساس دوست داشتن
به اين فكر كردم كه وقتي اون از راه برسه چقدر همه آدما به من و اون حسودي مي كنن
و اين حس وسعت لبخندمو بيشتر كرد
تصميم خودمو گرفته بودم , امروز بهش مي گم , يعني بايد بهش بگم
ساعتمو نگاه كردم : هنوز ده دقيقه مونده بود
بيچاره من , نه, بيچاره به آدماي بدبخت مي گن ... من با داشتن اون يه خوشبخت تموم عيارم
به روزاي آينده فكر مي كردم , روزايي كه من و اون
دو نفري , دست توي دست هم توي آسمون راه مي رفتيم
قبلا تنهايي رو به همه چيز ترجيح مي دادم ولي حالا حتي از تصور تنهايي وقتي اون هست متنفر بودم .
من و اون , مي تونيم دو تا بچه داشته باشيم
اوليش دختر ... اسمشم مثلا نگار .. يا مهتاب
مثل ديوونه ها لبخند مي زدم , اونم كنار يه خيابون پر رفت و آمد ... ولي ديوونه بودن براي با اون بودن عيبي نداره
خب دخترمون شبيه كدوممون باشه بهتره ... شبيه اون باشه خيلي بهتره اونوقت دوتا عشق دارم
دومين بچه مون پسر باشه خوبه ... اسمشم ... اهه من چقدر خودخواهم
يه نفري دارم واسه بچه هامون اسم مي ذارم ... خب اونم بايد نظر بده
ولي به نظر من اسم سپهر يا اميد يا سينا قشنگتر از اسماي ديگه اس
دوس دارم پسرمون شبيه خودم باشه
يه مرد واقعي ...
به خودم اومدم , دو دقيقه به اومدنش مونده بود
ديگه بلااستثنا همه نگاهم مي كردن , شايد ته دلشون مي گفتن بيچاره ... اول جووني خل شده حيوونكي
گور باباي همه , فقط اون ,
بعد از دو ماه آشنايي ديگه هيچي بين ما مبهم و گنگ نبود
ديوونه وار بهش عشق مي ورزيدم و اونم همينطور
مطمئن بودم كه وقتي بهش پيشنهاد ازدواج بدم ذوق مي كنه و مي پره توي بغلم
ولي خب اينجا براي مطرح كردن اين پيشنهاد خيلي شلوغ بود
بايد مي بردمش يه جاي خلوت
خداي من ... چقدر حالم خوبه امروز ,
واي , چه روزايي خوبي مي تونيم كنار هم بسازيم , روزاي پر از عشق , لبخند و آرامش
عشق همه خوبيا رو با هم داره , آرامش , امنيت , شادي و مهم تر از همه اميد به زندگي .
بيا ديگه پرنده خوشگل من ..
امتداد نگاهم از بين آدماي سرگردون توي پياده رو خودشو رسوند به چشماي اون .
خودش بود ... با همون لبخند ديوونه كنندش و نگاه مهربونش
از همون دور با نگاهش سلام مي كرد
بلند گفتم : - سلاممممم ...
چند نفر برگشتن و نگاهم كردن وزير لب غرولند كردن .... هه , نمي دونستن كه .
توي دلم يه نفر مي خوند :
گل كو , گلاب كو , اون تنگ شراب كو ,
گل كو , شيشه گلاب كو , شيشه گلاب كو, كو , كو
آخه عزيزترين عزيزا , خوب ترين خوبا... مهمونه ... حس مي كنم كه دنيا مال منه ...خب آره ديگه دنيا مال من مي شه ...
برام دست تكون داد
من دستمو تكون دادم و همراه دستم همه تنم تكون خورد .
- سلام .
سلام عروسك من .
لبخند زد ... لبخند ... همينطور نگاش مي كردم .
- ميشه از اينجا بريم ؟ همه دارن نگاهمون مي كنن .
به خودم اومدم ..
- باشه .. بريم ... چه به موقع اومدي ...
دسته گلو دادم بهش ...
- وايييييي ... چقد اينا خوشگله ...
سرشو بين گلا فرو كرد و نفس عميق كشيد .
حس مي كردم كه اگه چند لحظه ديگه سرشو لابه لاي گلا نگه داره اون وسط گمش مي كنم
- آي ... من حسوديم ميشه ها ... بيا بيرون ازون وسط , گلي خانوم من .
خنديد .
- ازت خيلي ممنونم ... به خاطر اين دسته گل , به خاطر اينهمه عشق و به خاطر همه چيز .انگشتمو گذاشتم روي نوك بينيش و گفتم :
- هرچي كه دارم و مي دارم , مال خود خودته .
و دوباره خنديد و اينبار اشك توي چشاش جمع شد .
- دنيا ... نبينم اشكاتو .
- يعني خوشحالم نباشم ؟
- چرا ديوونه ... تو باش .. همه جوره بودنتو دوست دارم .
دل توي دلم نبود ... كوچه اي كه توش قدم مي زديم خلوت بود و جاي مناسبي براي صحبت كردن در مورد ...
- راستي گفتي يه چيز مهم مي خواي بهم بگي ؟ ... مي گي الان نه ؟
يه لحظه شوكه شدم ..
- آهان .. آره ... يه چيز خيلي مهم ... بريم اونجا ...
يه ايستگاه اتوبوس با نيمكتاي خالي كمي پايينتر منتظر من و دنيا بود ..
هردو نشستيم ...
دنيا شاخه گلو توي آغوشش گرفته بود و با همون نگاه دوست داشتني و ديوونه كنندش بهم نگاه مي كرد .
- خب ؟
اممم راستش ...
حالا كه موقع گفتنش رسيده بود نمي دونستم چطور شروع كنم .
گرچه برام سخت نبود ولي چطور شروع كردنش برام مهم بود
من دنيا رو از مدت ها قبل شريك زندگي خودم مي دونستم و حالا فقط مي خواستم اينو صريحا بهش بگم
- چيزي شده ؟
نه ... فقط ...
چشامو خيره به چشاش دوختم و بعد از يه مكث كوتاه نمي دونم كي بود كه از دهن من حرف زد :
- با من ازدواج مي كني ؟
رنگش پريد ... اين اولين و قابل لمس ترين احساسي بود كه بروز داد و بعد ,
لباي قشنگ و عنابيش شروع كرد به لرزيدن
نگاهشو ازم دزديد و صورتشو بين دوتا دستاش قايم كرد .
- دنيا.. ناراحتت كردم؟
توي ذهن آشفتم دنبال يه دليل خوب براي اين واكنش دنيا مي گشتم .
دسته گلي كه چند ساعت پيش با تموم عشق دونه دونه گلاشو انتخاب كرده بودم و با تموم عشقم به دنيا دادم از دستش افتاد توي جوي آب كثيف كنار خيابون .
احساس خوبي نداشتم ...
- دنيا خواهش مي كنم حرف بزن ... حرف بدي زدم ؟
دنيا بي وقفه و به شدت گريه مي كرد و در مقابل تلاش من كه سعي مي كردم دستاشو از جلوي صورت قشنگش كنار بزنم به شدت مقاومت مي كرد .
كلافه شدم ... فكرم اصلا كار نمي كرد
با خودم گفتم خدايا باز مي خواي چيكارم بكني ؟ باز اين سرنوشت چي داره واسم رقم مي زنه ؟
نتونستم طاقت بيارم ... فكر مي كنم داد زدم :
- دنيا ... خواهش مي كنم بس كن .. خواهش مي كنم .
دنيا سرشو بلند كرد
چشاش سرخ شده بود و صورتش خيس از اشك بود
هيچوقت اونو اينطوري نديده بودم
توي چشام نگاه كرد
توي چشاش پراز يه جور حس خاص ... شبيه التماس بود
- منو ببخش ... خواهش مي .. كنم ...
يكه خوردم
- تو رو ببخشم ؟ چرا بايد ببخشمت ... چي شده .. چرا حرف نمي زني ؟
دوباره بغضش تركيد
ديگه داشتم ديوونه مي شدم
- من .. من ....
- تو چي؟ خواهش مي كنم بگو ... تو چي ؟؟؟؟
دنيا در حالي كه به شدت گريه مي كرد گفت :
- من يه چيزايي رو ... يه چيزايي رو به تو نگفتم ...
سرم داغ شده بود
احساس سنگيني و ضعف مي كردم
از روي نيمكت بلند شدم و دو قدم از دنيا دور شدم
مي ترسيدم
گاهي آدم دوس داره فرسنگ ها از واقعيت هاي زندگيش فاصله بگيره
سعي كردم به هيچي فكر نكنم
صداي گريه دنيا مثل خنده تلخ سرنوشت ... يه سرنوشت شوم ... توي گوشم پيچ و تاب مي خورد
كاش همه اينا كابوس بود
كاش مي شد همونجا مثه آدمي كه از خواب مي پره و با خوردن يه ليوان آب همه خواباي بدشو فراموش مي كنه مي شد از خواب بپرم
ولي همه چيز واقعي بود
واقعي و تلخ با من ازدواج مي كني ؟

دسته ها : داستانك
1390/10/17 15:57



هر نگاه بستگي به احساسي كه در آن نهفته است , سنگيني خاص خودش را دار
و نگاهي كه گرماي عشق در آن نهفته باشد , بدون انكه احساس كني , تنت را مي سوزاند
اولين بار كه سنگيني يك نگاه سوزنده را احساس كرد , يك بعد از ظهر سرد زمستاني بود
مثل هميشه سرش پايين بود و فشار پيچك زرد رنگ تنهايي به اندام كشيده اش , اجازه نمي داد تا سرش را بلند كند
مي فهميد , عميقا مي فهميد كه اين نگاه با تمام نگاه هاي قبلي , با همه نگاه هاي آدم هاي ديگرفرق مي كند
ترسيد , از اين ترسيد كه تلاقي نگاهش , اين نگاه تازه و داغ را فراري بدهد
همانطور مثل هر روز , طبق يك عادت مداوم تكراري , با چشم هايي رو به پايين , مسير هر روزه ش را, در امتداد مقصد هر روزه , ادامه داد .
در ذهنش زندگي شبيه آدامس بي مزه اي شده بود كه طبق اجبار , فقط بايد مي جويدش
تكرار , تكرار و تكرار
سنگيني نگاه تا وقتي كه در خونه را بست , تعقيبش كرد
پشتش رابه در چسباند و در سكوت آشناي حياط خانه , به صداي بلند تپيدن قلبش گوش داد
برايش عجيب بود , عجيب و دلچسب
***
از عشق مي نوشت و به عشق فكر مي كرد
ولي هيچوقت نه عاشق شده بود و نه معشوق
در ذهن خيالپردازش , عشق شبيه به مرد جواني بود
مرد جواني با گيسوان مشكي مجعد و پريشان و صورتي دلپذير و رنگ پريده
پنجره رو به كوچه اتاقش را باز كرد
انتهاي كوچه , همان درخت كاج قديمي , همان ديوار كاه گلي , همان تير چوبي چراغ برق بود و … دوباره نگاه كرد
تمام آن چيزها بود و يك غريبه
***
مرد غريبه در انتهاي كوچه قدم مي زد و گهگاه نگاهي به پنجره باز اتاق او مي انداخت
صداي قلبش را بلند تر از قبل شنيد ,
احساس كرد صداي قلبش با صداي قدم زدنهاي مرد گره خورده
پنجره رابست و آرام در حاليكه پشتش به ديوار كشيده مي شد روي زمين نشست
زانوانش را در بغل گرفت و به حرارتي كه زير پوستش مي دويد , دلسپرد
***
تنهايي بد نيست
تنهايي خوب هم نيست
كتابهاي در هم و ريخته و شعر هاي گفته و ناگفته
خوبيها و بديها
سرگرداني را دوست نداشت
بيرون برف مي باريد و توي اتاق باران
با خودش فكر مي كرد : تموم اينا يك اتفاق ساده بود , اتفاق ساده اي كه تموم شد .
سعي كرد بخوابد
قطره هاي اشكش را پاك كرد و تا صبح صداي دلنشين قدم زدنهاي مرد غريبه را در ذهنش تكرار كرد .
***
روز بعد , تازه بود
با احساسي تازه و نو , متفاوت از روزهاي قبل
صورتش را در آينه مرور كرد و روژ كم رنگ سرخ , به لبهايش ماليد
بيرون همه جا سفيد بود
انتهاي كوچه كمي مكث كرد
با خودش گفت , همينجا بود , همينجا راه مي رفت
سرش را پايين انداخت و مسير هر روزه را در پيش گرفت
زير لب تكرار مي كرد : عشق دروغه , مسخره اس , بي رحمه , داستانه , افسانه اس
***
ايستگاه اتوبوس و شلوغي هر روزه و انتظار .. و گرماي آشناي يك نگاه
قفسه سينه اش تنگ شد
طاقت نياورد و سرش را بلند كرد
دوقدم آنطرف تر , فقط با دو قدم فاصله , مرد غريبه ايستاده بود
تلاقي دو نگاه كوتاه بود و … كوتاه بود و بلند
بلند .. مثل شب يلدا
نگاهش را دزديد
***
نياز به دوست داشتن ,
نياز به دوست داشته شدن ,
نياز به پس زدن پرده هاي تاريكخانه دل
نياز به تنها گذاشتن تنهايي ها
و نياز و نياز و نياز
چيزي در درونش خالي شده بود و چيزي جايگزين تمام نداشته هايش
تلاقي يك نگاه و تلاقي تمام احساسات خفته دروني
تمام تفسيرهاي عارفانه اش از زندگي و عشق در تلاقي آن نگاه شكل ديگري به خود گرفته بود
مي ترسيد
مي ترسيد از اينكه توي اتوبوس كسي صداي تپيدن هاي قلب فشرده اش را بشنود .
***
مرد غريبه همه جا بود
با نگاه نافذ مشكي و شالگردن قهوه اي اش
و نگاه سنگين تر , و حرارت بيشتر
بعد از ظهر هاي داغ تابستان را به يادش مي آورد در سرماي سخت زمستان
زمستان … تنهايي
سرماي سخت زمستان تنهايي
و بعد از ظهر ها تا غروب
انتهاي كوچه بود و صداي قدم زدن هاي مرد غريبه
و شب .. نگاه عطشناك او بود و رد گام هاي غريبه بر صفحه سفيد برف
***
روزهاي تازه و جسارت هاي تازه تر
و سايه كم رنگ آبي پشت پلك هاي خمار
و گونه هايي كه روز به روز سرخ تر مي شد
و چشم هايي كه ديگر زمين را , و تكرار را جستجو نمي كرد
چشم هايي كه نيازش
نوازش هاي گرم همان نگاه غريبه .. نه همان نگاه آشنا شده بود
زير لب تكرار مي كرد : - آي عشق .. آي عشق .. آي عشق
***
شكستن فاصله شبيه شكستن شيشه خانه همسايه اي مي ماند كه نمي داني تو را مي زند يا توپت را با مهرباني پس مي دهد
چيزي بيشتر از نگاه مي خواست
عشق , همان جوان رنگ پريده با موهاي مشكي مجعد توي خواب هايش
جاي خودش را به مرد غريبه داده بود
و حالا عشق , مرد غريبه شده بود
با شال گردن قهوهاي بلند و موهاي جوگندمي آشفته
و سيگاري در دست
دلش پر مي زد براي شنيدن صداي عشق
صداي عشقش
مرد غريبه هر روز بود
و هر شب نبود
***
برف مي باريد
شديد تر از هر روز
و او , هواي دلش باراني بود
شديد تر از هر روز
قدم هايش تند بود و نگاهش آهسته
با خودش فكر مي كرد , اينهمه آدم براي چه
آدم هاي مزاحمي كه نمي گذاشتند چشمانش , غريبه را پيدا كند
غريبه اي كه در دلش , آشنا ترينش بود
سايه چتري از راه رسيد و بعد …
- مزاحمتون كه نيستم ؟
صداي شكستن شيشه آمد
غريبه در كنارش بود
صدايي گرم و حضوري گرم تر
باور نمي كرد
هر دو زير يك چتر
هر دو در كنار هم
- نه , اصلا , خيلي هم لطف كردين
قدم به قدم , در سكوت , سكوت !!!….. نه فرياد
آي عشق .. اي عشق … آي عشق , تو چه ساده آدم ها را به هم مي رساني .. و چه سخت
كاش خيابان انتهايي نداشت
بوي عطر غريبه , بوي آشنايي بود , بوي خواب و بيداري
- سردتون كه نيست
- نه .. اصلا
دو بار گفته بود ” نه اصلا ”
از خودش حجالت مي كشيد كه زبانش را يارايي براي حرف زدن نبود
سردش نبود , داغش بود
حرارت عشق , تن آدم را مي سوزاند
غريبه تا ابتداي كوچه آمد
ابتداي كوچه اي كه براي او , انتهايش بود
- ممنونم
نگاه در نگاه , كوتاه و كوبنده
- من بايد ممنون باشم كه اجازه داديد همراهتون باشم
آرامش , احساس آرامش مي كرد و اضطراب
آرامش از با هم بودن و اضطراب از از دست دادن
- خدانگهدار
قدم به قدم دور شد
به سوي خانه , غريبه ايستاده بود و دل او هم , ايستاده تر
در را گشود و در لحظه اي كوتاه نگاهش كرد
غريبه چترش را بسته بود
***
بلوغ تازه , پژمردن جوانه هاي پيچك تنهايي
تب , شب هاي بلند و خيال پردازيهاي بلند تر
” اون منو دوست داره .. خداي من .. چقدر متين و موقر بود … ”
از اين شانه به آن شانه .. تا صبح .. تا ديدار دوباره
***
خيابان هاي شلوغ , دست ها ي در جيب و سرهاي در گريبان
هر كسي دلمشغولي هاي خودش را دارد
و انتظار , چشم هاي بي تاب و دل بي تاب تر
” پس اون كجاست ”
پرده به پرده آدم هاي بيگانه و تاريك و دريغ از نور , دريغ از آشناي غريبه
” نكنه مريض شده .. نكنه … ”
اضطراب و دلهره , سرگيجه و خفقان
عادت نيست , عشق آدم را اينگونه مي كند
هيچكس شبيه او هم نبود , حتي از پشت سر
” كاش ديروز باهاش حرف مي زدم , لعنت به من , نكنه از من رنجيده … ”
اشك و باران , گريه و سكوت
واژه عمق احساس را بيان نمي كند
واژه .. هيچ كاري از دستش بر نمي آيد .
***
انتهاي كوچه ساكت
پنجره باز
هق هق هاي نيمه شب
و روزهاي برفي
روزهاي برفي بدون چتر
” امروز حتما مياد ”
و امروز هاي بدون آمدن
***
بدست آوردن سخت است , از دست دادن كشنده , انتظار عذاب آور
غريبه , نه آمده بود , نه رفته بود
روزها گذشت , و هفته ها و .. ماه ها
بغض بسته , پنجه هاي قطور تنهايي بر گردن ظريفش گره خورده بود
نه خواب , نه بيداري
ديوانگي , جنون … شايد براي هيچ
” اون منو دوست داشت … شايدم … ”
علامت سئوال , علامت عشق , علامت تريد
پنجره هميشه باز .. و انتهاي كوچه هميشه ساكت … هميشه خلوت
آدم تا چيزي را ندارد , ندارد
غم نمي خورد
تا عشق را تجربه نكند , عاشقي را مسخره مي پندارد
و واي از آن روزيكه عاشق شود
***
پيچك زرد و چسبناك تنهايي در زير پوستش جولان مي داد
و غريبه , انگار براي هميشه , نيامده , رفته بود
مثل سرخي گونه هايش , برق چشمان درشتش و طراوتش و شادابي اش
نگاهش از پنجره به شكوفه هاي درخت گيلاس همسايه ماسيد
اگر او بود …
اما .. او … شش ماه بود كه نبود
گاهي وقت ها , اميد هم , نا اميد مي شود
زير لب زمزمه كرد : ” عشق دروغه , مسخره اس , بي رحمه , داستانه , افسانه اس
از به هيچ به پوچ رسيدن
تجربه كردن درد دارد
درد عاشقي
و تمام اينها را هيچ كس نفهميد
دلي براي هميشه شكست و صدايش در شلوغي و همهمه آدم ها , نه … آدمك ها .. گم شد .
***
صداي در , و پستچي
- اين بسته مال شماست
صداي تپيدن دلش را شنيد , مثل آن روزها , محكم و متفاوت
درون بسته يك كتاب بود
” داستان هاي كوتاهي از عشق ”
پشت جلد , عكس همان غريبه بود , با همان نگاه ,
قلبش بي محابا مي زد , و نفس هايش تند و از هم گسيخته
روي صفحه اول با خودكار آبي نوشته شده بود
” دوست عزيز , داستان سيزهم اين كتاب را با الهام از ارتباط كوتاهمان نوشته ام , اميدوارم برداشت هاي شخصي ام از احساساتت كه مطئنم اينگونه نبوده است ببخشي , به هر حال اين نوشته يك داستان بيشتر نيست , شاد باشي و عاشق ”
احساس سرگيجه و تهوع
” ارتباط كوتاهمان !!! ”
انگشتانش ناخودآگاه و مضطرب كتاب را جستجو مي كرد ,
داستان سيزدهم :
(( درد عاشقي ))
هر نگاه بستگي به احساسي كه در آن نهفته است , سنگيني خاص خودش را دارد
و نگاهي كه گرماي عشق در آن نهفته باشد , بدون انكه احساس كني , تنت را مي سوزاند
اولين بار كه سنگيني يك نگاه سوزنده را احساس كرد …
…………………………………..
…………………………
……………….
…….
….***
آهسته لغزيد
سايش پشت بر ديوار
سقوط
و ديگر هيچ …..

دسته ها : داستانك
1390/10/17 15:56



ه دختر گفت اگه يه روزي به قلب احتياج داشته باشي اولين نفري هستم كه ميام تا قلبمو با تمام وجودم تقديمت كنم.دختر لبخندي زد و گفت ممنونم
تا اينكه يك روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نياز فوري به قلب داشت..از پسر خبري نبود..دختر با خودش ميگفت :ميدوني كه من هيچوقت نميذاشتم تو قلبتو به من بدي و به خاطر من خودتو فدا كني..ولي اين بود اون حرفات..حتي براي ديدنم هم نيومدي…شايد من ديگه هيچوقت زنده نباشم.. آرام گريست و ديگر چيزي نفهميد…
 

چشمانش را باز كرد..دكتر بالاي سرش بود.به دكتر گفت چه اتفاقي افتاده؟دكتر گفت نگران نباشيد پيوند قلبتون با موفقيت انجام شده.شما بايد استراحت كنيد..درضمن اين نامه براي شماست..!
دختر نامه رو برداشت.اثري از اسم روي پاكت ديده نميشد. بازش كرد و درون آن چنين نوشته شده بود:

سلام عزيزم.الان كه اين نامه رو ميخوني من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش كه بهت سر نزدم چون ميدونستم اگه بيام هرگز نميذاري كه قلبمو بهت بدم..پس نيومدم تا بتونم اين كارو انجام بدم..اميدوارم عملت موفقيت آميز باشه.(عاشقتم تا بينهايت)

دختر نميتوانست باور كند..اون اين كارو كرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود..
آرام اسم پسر را صدا كرد و قطره هاي اشك روي صورتش جاري شد..و به خودش گفت چرا هيچوقت حرفاشو باور نكردم.

دسته ها : داستانك
1390/10/17 15:56


چشمانش پر بود از نگراني و ترس،لبانش مي لرزيد، گيسوانش آشفته بود و خودش آشفته تر.
- سلام كوچولو .... مامانت كجاست ؟
نگاهش كه گره خورد در نگاهم بغضش تركيد قطره هاي درشت اشكش،زلال و و بي پروا چكيد روي گونه اش
- ماماااا..نم .. ما..مااا نم ....
صدايش مي لرزيد
- ا .. چرا گريه مي كني عزيزم ،گم شدي ؟
گريه امانش نمي داد كه چيزي بگويد هق هق،گريه مي كرد،آنطوري كه من هميشه دلم مي خواست گريه كنم،آنگونه كه انگار سالهاست گريه نكرده بود.
با بازوي كوچكش مدام چشم هايش را از خيسي اشك پاك مي كرد،در چشم هايش چيزي بود كه بغضم گرفت.
- ببين،ببين منم مامانمو گم كردم ،ولي گريه نمي كنم كه، الان باهم ميريم مامانامونو پيداشون مي كنيم، خب ؟
اين را كه گفتم، دلم گرفت،دلم عجيب گرفت،آدم ياد گم كرده هاي خودش كه مي افتد،عجيب دلش مي گيرد.
ياد دانه دانه گم كرده هاي خودم افتادم
پدر بزرگ،مادربزرگ، پدر، مادر، برادر، خواهر، عمو، كودكي هايم، همكلاسي هاي تمام سال هاي پشت ميز نشستنم، غرورم، اميدم، عشقم، زندگي ام ......
- من اونقدر گم كرده داااارم ، اونقدر زياااد، ولي گريه نمي كنم كه، ببين چشمامو ...
دروغ مي گفتم، دلم اندازه تمام وقت هايي كه دلم مي خواست گريه كنم،گريه مي خواست.
حسودي مي كردم به دخترك
- تو هم ... تو هم .. مام .. مام .. مامانتو .. گم كردي ؟
آرام تر شد
قطره هاي اشكش كوچكتر شد
احساس مشترك، نزديك ترمان كرد
دست كوچكش را آرام گرفتم توي دستانم
گرماي دستش، سردي دستانم را نوازش كرد
احساس مشترك، يك حس خوب كه بين من و او يك پل زده بود، تلخي گم كرده هامان را براي لحظه اي از ذهنمان زدود
- آره گلم، آره قشنگم، منم هم مامانمو، هم يك عالمه چيز و كس ديگه رو با هم گم كردم، ولي گريه نمي كنم كه ...
هق هق اش ايستاد، سرش را تكان داد
با دستم، اشك هاي روي گونه اش را آهسته پاك كردم
پوست صورتش آنقدر لطيف و نازك بود كه يك لحظه از ترس اينكه مبادا صورتش بخراشدف دستم را كشيدم كنار
- گريه نكن ديگه، خب ؟
- خب ...
زيبا بود
چشمانش درشت و سياه
با لباني عنابي و قلوه اي
لطيف بود , لطيف و نو , مثل تولد , مثل گلبرگ هاي گل اركيده
گيسوان آشفته و مشكي اش , بلند و مجعد ,
- اسمت چيه دختركم ؟
- سارا
- به به , چه اسم قشنگي , چه دختر نازي
او بغضش را شكسته بود و گريه اش را كرده بود
او, دستي را يافته بود براي نوازش گونه اش , و پناهي را جسته بود براي آسودنش
اميدي را پيدا كرده بود براي يافتن گم كرده اش ,
و من , نه بغضم را شكسته بودم ,
كه اگر مي شكستم , كار هردو تامان خراب ميشد
و نه دستي يافته بودم و نه اميدي و نه پناهي ...
بايد تحمل مي كردم ,
حداقل تا لحظه اي كه مادر اين دختر پيدا مي شد
و بعد باز مي خزيدم در پسكوچه اي تنگ و اشك هاي خودم را با پك هاي دود , مي فرستادم به آسمان
بايد صبر مي كردم
- خب , كجا مامانتو گم كردي ؟
با ته مانده هاي هق هقش گفت :
- هم .. هم .. همينجا ..
نگاه كردم به دور و بر
به آدم ها
به شلوغي و دود و صداهاي درهم و سياهي هاي گذران و بي تفاوت
همه چيز ترسناك بود از اين پايين
آدم ها , انگار نه انگار , مي رفتند و مي آمدند و مي خنديدند و تف بر زمين مي انداختند و به هم تنه مي زدند
بلند شدم و ايستادم
حالا , خودم هم شده بودم درست , عين آدم ها
دخترك دستم را محكم در دستش گرفته بود و من , محكم تر از او , دست او را
- نمي دوني مامانت از كدوم طرف تر رفت ؟
دوباره بغض گرفتش انگار , سرش را تكان داد كه : نه
منهم نمي دانستم
حالا همه چيزمان عين هم شده بود
نه من مي دانستم گم كرده هايم كدام سرزمين رفته اند و نه سارا
هر دو مان انگار , همين الان , از كره اي ديگر آمده بوديم روي اين سياره گرد و شلوغ
- ببين سارا , ما هردوتامون فرشته ايم , من فرشته گنده سبيلو , توهم فرشته كوچولوي خوشگل
براي اولين بار از لحظه اي آشناييمان , لبخند زد
يك لبخند كوچك و زير پوستي ,
و چقدر معصومانه و صادقانه و ساده
قدم زديم باهم
قدم زدن مشترك , هميشه برايم دوست داشتنيست
آنهم با يك نفر كه حس مشترك داري با او , كه ديگر محشر است
حتي اگر حس مشترك , گم كردن عزيز ترين چيزها باشد ,
هدفمان يكي بود ,
من , پيدا كردن گم كرده هاي او و او هم پيدا كردن گم كرده هاي خودش ,
- آدرس خونه تونو نداري ؟
لبش را ورچيد , ابروهايش را بالا انداخت
- يه نشونه اي يه چيزي ... هيچي يادت نيست ؟
- چرا , جاي خونه مون يه گربه سياهه كه من ازش مي ترسم , با يه آقاهه كه .. ام .. ام ... آدامس و شوكولات ميفروشه
خنده ام گرفت
بلند خنديدم
و بعد خنده ام را كش دادم
آدم يك احساس خوب و شاد كه بهش دست ميدهد , بايد هي كشش بدهد , هي عميقش كند
سارا با تعجب نگاهم مي كرد
- بلدي خونه مونو ؟
دستي كشيدم به سرش
- راستش نه , ولي خونه ما هم همينچيزا رو داره ... هم گربه سياه , هم آقاهه آدامس و شوكولات فروش
لبخند زد
بيشتر خودش را بمن چسبانيد
يك لحظه احساس عجيب و گرمي توي دلم شكفت
كاش اين دخترك , سارا , دختر من بود ...
كاش ميشد من با دخترم قدم بزنيم توي شهر , فارغ از دغدغه ها و شلوغي ها , همه آدم بزرگ ها را مسخره كنيم و قهقهه بزنيم
كاش ميشد من و ..
دستم را كشيد
- جونم ؟
نگاهش به ويترين يك مغازه مانده بود
- ازون شوكولاتا خيلي دوست دارم
خنديدم
- اي شيطون , ... ازينا ؟
- اوهوم ...
- منم از اينا دوست دارم , الان واسه هردومون مي خرم , خب ؟
خنديد ,
- خب , ازون قرمزاشا ...
- چشم
...
هردو , فارغ از حس مشترك تلخمان , شكلات قرمز شيرينمان را مي مكيديم و مي رفتيم به يك مقصد نامعلوم
سارا شيرين زباني مي كرد
انگار يخ هاي بي اعتمادي و فاصله را همين شكلات , آب كرده بود
- تازه بابام يك ماشين گنده خوشگل داره , همش مارو ميبره شمال , دريا , بازي مي كنيم ...
گوش مي دادم به صدايش , و جان هم
لذتي كه مي چشيدم , وصف ناشدني بود
سارا هم مثل يك شوكولات شيرين , روحم را تازه كرده بود
ساده , صادق , پر از شادي و شور و هيجان , تازه , شيرين و دوست داشتني
- خب .. خب ... كه اينطور , پس يه عالمه بازي هم بلدي ؟
- آآآآآره تازشم , عروسك بازي , قايم موشك , بعدشم امم گرگم به هوا ..
ما دوست شده بوديم
به همين سادگي
سارا يادش رفته بود , گم كرده اي دارد
و من هم يادم رفته بود , گم كرده هايم
چقدر شيرين است وقتي آدم كسي را پيدا مي كند كه با او , دردهايش ناچيز مي شود و غم هايش فراموش
نفس عميق مي كشيدم و لبخند عميق تر مي زدم و گاهي بيخودي بلند مي خنديدم و سارا هم , بلند , و مثل من بي دليل , مي خنديد
خوش بوديم با هم
قد هردومان انگار يكي شده بود
او كمي بلند تر
و من كمي كوتاهتر
و سايه هامان هم , همقد هم , پشت سرمان , قدم ميزدند و مي خنديدند
- ااا. ...مااامااانم ....... مامان .. مامان جووووووووون
دستم را رها كرد
مثل نسيم
مثل باد
دويد
تا آمدم بفهمم چي شد , سارا را ديدم در آغوش مادرش
سفت در آغوش هم , هر دو گريان و شاد , هردو انگار همه دنيا در آغوششان است
مادر , صورتش سرخ و خيس , و سارا , اشك آلود و خندان با نيم نگاهي به من
قدرت تكان خوردن نداشتم انگار
حس بد و و خوبي در درونم جوشيدن گرفته بود
او گم كرده اش را يافته بود
و شكلات درون دهان من انگار مزه قهوه تلخ , گرفته بود
نمي دانم چرا , ولي اندازه او از پيدا كردن گم كرده اش خوشحال نبودم
- ايناهاش , اين آقاهه منو پيدا كرد , تازه برام شكولات و آدامس خريد , اينم مامانشو گم كرده ها ... مگه نه ؟
صورت مادر سارا , روبروي من بود
خيس از اشك و نگراني ,
- آقا يك دنيا ممنونم ازتون , به خدا داشتم ديونه ميشدم , فقط يه لحظه دستمو ول كرد , همش تقصير خودمه , آقا من مديون شمام
- خانوم اين چه حرفيه , سارا خيلي باهوشه , خودش به اين طرف اومد , قدر دخترتونو بدونين , يه فرشته اس
سارا خنديد
- تو هم فرشته اي , يه فرشته سبيلو , خودت گفتي ...
هر سه خنديديم
خنده من تلخ
خنده سارا شيرين
- به هر حال ممنونم ازتون آقا , محبتتون رو هيچوقت فراموش مي كنم , سارا , تشكر كردي ازعمو ؟
سارا آمد جلو ,
- مي خوام بوست كنم
خم شدم
لبان عنابي غنچه اش , آرام نشست روي گونه زبرم
دلم نمي خواست بوسه اش تمام شود
سرم همينطور خم بود كه صدايش آمد
- تموم شد ديگه
و باز هر دو خنديديم
نگاهش كردم , توي چشمش پر بود از اعتماد و دوست داشتن
- نمي خواي من باهات بيام تا تو هم مامانتو پيدا كني ؟
لبخند زدم ,
- نه عزيزم , خودم تنهايي پيداش مي كنم , همين دور وبراست
- پيداش كنيا
- خب
....
سارا دست مادرش را گرفت
- خدافظ
- آقا بازم ممنونم ازتون , خدانگهدار
- خواهش مي كنم , خيلي مواظب سارا باشيد
- چشم
همينطور قدم به قدم دور شدند
سارا برايم دست تكان داد
سرش را برگردانده بود و لبخند مي زد
داد زد
- خدافظ عمو سبيلوي بي سبيل
انگار در راه رفتن مادرش بهش گفته بود كه اين آقاهه كه سبيل نداشت كه
خنديدم
.....
پيچيدم توي كوچه
كوچه اي كه بعدش پسكوچه بود
يك لحظه يادم آمد كه اي داد بيداد , آدرسشو نگرفتم كه
هراسان دويدم
- سارا .. سار ... ا
كسي نبود , دويدم
تا انتهاي جايي كه ديده بودمش
- سارااااااااا
نبود , نه او , نه مادرش , نه سايه شان
....
رسيدم به پسكوچه
بغضم ارام و ساكت شكست
حلقه هاي دود سيگار , اشك هايم را مي برد به آسمان
سارا مادرش را پيدا كرده بود
و من , گم كرده اي به تمامي گم كرده هايم افزوده بودم
گم كرده اي كه برايم , عزيزتر شده بود از تمامي شان
....
پس كوچه هاي بي خوابي من , انتهايي ندارد
بايد همينطور قدم بزنم در تماميشان
خو گرفته ام به با خاطرات خوش بودن
گم كرده هاي من , هيچ نشانه اي ندارند
حتي گربه سياه و آقاي آدامس فروش هم , نزديكشان نيست
من گم كرده هايم را توي همين كوچه پسكوچه هاي تنگ و تاريك گم كرده ام
كوچه پس كوچه هايي كه همه شان به هم راه دارند و , هيچوقت , تمام نمي شوند
كوچه پس كوچه هايي كه وقتي به بن بستش برسي ,
خودت هم مي شوي , جزو گم شده ها ....

 

دسته ها : داستانك
1390/10/17 15:55
X