روزي روزگاري در روستايي در هند؛ مردي به روستاييها اعلام كرد كه براي خريد هر ميمون 20 دلار به آنها پول خواهد داد. روستاييها هم كه ديدند اطرافشان پر است از ميمون؛ به جنگل رفتند و شروع به گرفتنشان كردند و مرد هم هزاران ميمون به قيمت 20 دلار از آنها خريد ولي با كم شدن تعداد ميمونها روستاييها دست از تلاش كشيدند. به همين خاطر مرد اينبار پيشنهاد داد براي هر ميمون به آنها 40 دلار خواهد پرداخت. با اين شرايط روستاييها فعاليت خود را از سر گرفتند. پس از مدتي موجودي باز هم كمتر و كمتر شد تا روستاييان دست از كار كشيدند و براي كشاورزي سراغ كشتزارهايشان رفتند.
اين بار پيشنهاد به 45 دلار رسيد و...
در نتيجه تعداد ميمونها آنقدر كم شد كه به سختي ميشد ميموني براي گرفتن پيدا كرد. اينبار نيز مرد تاجر ادعا كرد كه براي خريد هر ميمون60 دلار خواهد داد ولي چون براي كاري بايد به شهر ميرفت كارها را به شاگردش محول كرد تا از طرف او ميمونها را بخرد.
در غياب تاجر، شاگرد به روستاييها گفت: «اين همه ميمون در قفس را ببينيد! من آنها را به 50 دلار به شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت مرد آنها را به60 دلار به او بفروشيد.» روستاييها كه [احتمالا مثل شما] وسوسه شده بودند پولهايشان را روي هم گذاشتند و تمام ميمونها را خريدند... البته از آن به بعد ديگر كسي مرد تاجر و شاگردش را نديد و تنها روستاييها ماندند و يك دنيا ميمون.