دسته
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 49286
تعداد نوشته ها : 45
تعداد نظرات : 3
Rss
طراح قالب
GraphistThem271
در روزگاري كهن پيرمردي روستا زاده اي بود كه يك پسر و يك اسب داشت .

روزي اسب پيرمرد فرار كرد و همه همسايگان براي دلداري به خانه اش آمدند و گفتند : 
عجب شانس بدي آوردي كه اسب فرار كرد !

روستا زاده پير در جواب گفت : 
از كجا مي دانيد كه اين از خوش شانسي من بوده يا بد شانسي ام ؟ 
و همسايه ها با تعجب گفتند ؟ خب معلومه كه اين از بد شانسي است ! 
هنوز يك هفته از اين ماجرا نگذشته بود كه اسب پيرمرد به همراه بيست اسب وحشي به خانه برگشت . 
اين بار همسايه ها براي تبريك نزد پيرمرد آمدند : عجب اقبال بلندي داشتي كه اسبت همراه بيست اسب 
ديگر به خانه برگشت .

پيرمرد بار ديگر گفت : از كجا ميدانيد كه از خوش شانسي من بوده يا از بدشانسي ام ؟ 
فرداي آنروز پسر پيرمرد حين سواري در ميان اسبهاي وحشي زمين خورد و پايش شكست. 
همسايه ها بار ديگر آمدند : 
عجب شانس بدي . 
كشاورز پير گفت : از كجا ميدانيد كه از خوش شانسي من بوده يا از بدشانسي ام ؟
چند تا از همسايه ها با عصبانيت گفتند : خوب معلومه كه از بد شانسي تو بوده پيرمرد كودن! 
چند روز بعد نيروهاي دولتي براي سربازگيري از راه رسيدن و تمام جوانان سالم را براي جنگ در

سرزمين دور دستي با خود بردند . پسر كشاورزپير بخاطر پاي شكسته اش از اعزام معاف شد . 
همسايه ها براي تبريك به خانه پيرمرد آمدند : 
عجب شانسي آوردي كه پسرت معاف شد و كشاورز پير گفت : (( از كجا ميدانيد كه ....؟((
نتيجه :
هميشه زمان ثابت مي كند كه بسياري از رويدادها را كه بدبياري و مسائل لاينحل زندگي خود مي پنداشته صلاح و خيرمان بوده و آ ن مسائل ، نعمات و فرصتهاي بوده كه زندگي به ما اهدا كرده است .  عسي ان تكرهو شيئا و هو خير لكم و عسي ان تحبو شيئا وهو شرلكم والله يعلم وانتم لا تعلمون.... 
چه بسا چيزي را شما دوست نداريد و درحقيقت خيرشما در ان بوده وچه بسا چيزي را دوست داريد
و در واقع براي شما شر است خداوند داناست و شما نميدانيد
 

دسته ها : داستانك
1390/11/15 21:8
X